آزادهای که کرونا را اسیر کرد/ روایت پزشک مشهدی از اردوگاه «الأنبار» تا خط مقدم مبارزه با کرونا
يکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ – ۱۰:۲۲ آزادهای که کرونا را اسیر کرد/ روایت پزشک مشهدی از اردوگاه «الأنبار» تا خط مقدم مبارزه با کرونا
یکی به من گفت: «شما با جبهه رفتن و تحمل اسارت، دِینت را به وطن ادا کرده بودی، دیگر نیازی نبود در مبارزه با کرونا وارد شوی» گفتم: «دِین به وطن و مردم مگر عقربهای و کیلویی است که اگر به یک حدی رسید، تمام شود؟ دِین به مملکت و هموطن تا وقتی جان در بدن داری، بر عهده توست».
گروه جامعه خبرگزاری فارس ـ مریم شریفی: هیچچیز برایش تغییر نکرده. از نگاه او همهچیز شبیه همان 40 سال قبل است. به آن گرد نقرهای که روی موهایش نشسته، نگاه نکن. هنوز مثل روزهای 16، 17 سالگیاش برای حضور در خط مقدم، آماده و داوطلب است. مرداد و شهریور که در تقویم شمسی امسال ورق بخورد، 30 سال از تولد دوبارهاش میگذرد، از همان روزی که بعد از 7 سال و 6 ماه توانست دوباره روی خاک وطن قدم بگذارد. و تمام روزهای این 30 سال شاهدند که او این عمر و فرصت دوباره را هم صرف خدمت به وطن و مردمش کرده است.
برای آزاده سرافراز، دکتر «هاشم زمانزاده دربان»، فرقی نیست میان جنگ با دشمن متجاوز به خاک و ناموس و جنگ با ویروس هزارچهرهای که سلامت هموطنانش را به خطر انداخته. تو اگر سرِ سربازی و خدمت داشتهباشی، در هر دو جنگ، وسط میدان خواهی بود. تمام همّوغمّ آزاده 55 ساله داستان ما در 6 ماه گذشته همین بوده که باز هم در نقش رزمنده خط مقدم و این بار در لباس یک پزشک دلسوز، سپر بلای مردمش و پناه آنها در مبارزه با ویروس کرونا باشد. 26 مرداد، سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به وطن، بهانه خوبی بود برای گفتوگو با پزشک آزادهای که حتی بعد از ابتلا به ویروس کرونا هم سنگر خدمتش را ترک نکرد.
*آنطور که شناسنامهتان حکایت میکند، 40 سال قبل و در آغاز جنگ تحمیلی، یک نوجوان 15، 16 ساله بودید. از همینجا شروع کنیم و برایمان بگویید از چه زمانی و چطور پایتان به ماجرای جنگ باز شد؟
– من، متولد شهر مشهد هستم. پسوند «دربان» در نام خانوادگیمان هم اشاره به این دارد که خاندان ما از دربانان و خادمان حرم مطهر امام رضا (ع) بودند. اما با توجه به شغل پدرم که میرفت از بندر خرمشهر و بندر گناوه جنس میآورد، آن سالها در اهواز زندگی میکردیم. جنگ که شروع شد، درست اولین روزی بود که میخواستم وارد هنرستان شوم. اما حمله صدام به شهرهای جنوبی، مسیر زندگیام را تغییر داد و به جای مدرسه وارد بسیج محله شدم و از همان موقع فعالیتهایم شروع شد. بعد از سقوط خرمشهر و محاصره آبادان توسط نیروهای عراقی، اهواز هم مورد هجوم قرار گرفت. عراقیها تا 25 کیلومتری اهواز رسیده بودند و شهر در آستانه سقوط قرار گرفته بود که نیروهای مردمی وارد عمل شدند. من هم از همان روزها اسلحه به دست گرفتم. خیابانهای اصلی شهر را سنگربندی کردیم، کوکتلمولوتوف درست کردیم و شب تا صبح نگهبانی میدادیم تا بتوانیم از شهر محافظت کنیم و اگر نیروهای عراقی وارد شدند، ماجرای خرمشهر تکرار نشود.
موضوعی که شرایط را سختتر میکرد، وجود گروهی به نام «خلق عرب» در اهواز بود. آنها که طرفدار صدام بودند، عین خود نیروهای عراقی عمل میکردند. یکی از همان روزها این گروه، مسؤول پایگاه بسیج ما را ترور کردند. جالب است بدانید کسی که او را ترور کرد، دوستش بود. به خانه او رفتوآمد داشت و در خانه و اتاق خودش هم او را ترور کرد.
هاشم زمان زاده- سال59 در پایگاه بسیج محله در اهواز
نزدیک بود تیغ موکتبُری منافقین نصیبم شود!
*با این اوصاف، ورود شما به جبهه با ماجراهای عجیب همراه نبود…
اتفاقاً چرا. من یک نوجوان 15 ساله بودم و تجربه این قبیل فعالیتها را نداشتم. اصلاً با آن سن و سال، در جبهه مرا قبول نمیکردند. تفنگ M1 که دستم میگرفتم، از قدم بلندتر بود. آدم بزرگها هم با M1 به سختی کار میکنند اما من برای نگهبانی این اسلحه را به دست میگرفتم. البته این ماجراها در خانواده ما جدید نبود. برادر بزرگترم، از سالها قبل خلبان هوانیروز بود. یکی از خواهرهایم هم جزو انقلابیون بود و در فعالیتهای سیاسی مشارکت داشت.
چند ماه که گذشت، به مشهد برگشتیم تا بتوانم درسم را ادامه بدهم. در هنرستان در رشته تراشکاری ثبتنام کردم اما آنجا بیشتر از اینکه درس بخوانیم، درگیر فعالیتهای سیاسی بودیم. آن روزها در سال 60 مصادف شدهبود با اعلام جنگ مسلحانه سازمان مجاهدین (منافقین). خلاصه روزی نبود که با هممدرسهایهایی که هوادار یا عضو منافقین یا چریکهای فدایی خلق و… بودند، درگیری نداشتهباشیم. منافقین که خیلی علنی فعالیت میکردند. حتی یکی از معلمهای هنرستان ما را شاگردش ترور کرد! یکبار نزدیک بود صابون آنها به تن من هم بخورد. آن روزها عضو انجمن اسلامی بودم. یک وقت خبردار شدم که هواداران منافقین اعلامیهای روی دیوار مدرسه چسباندهاند که حرفهای خوبی درباره امام (ره) و انقلاب نداشت. رفتم و آن اعلامیه را پاره کردم. همین کافی بود که بیفتند دنبالم. با تیغ موکتبُری که حربه آن روزهایشان بود، سالن به سالن دنبالم میدویدند. اما بچهها فراریام دادند و تا چند روز هم مدرسه نرفتم…
وقتی فرمانده آینده زیر قولش زد!
*شنیدهایم شما فرماندهی را در همان سن و سال پایین تجربه کردید. بالاخره کِی توانستید خودتان را به صف رزمندگان برسانید؟
در یک مقطع، نیروهای خوب بسیج را انتخاب کردند برای آموزش نظامی و تربیت فرمانده. من هم انتخاب شدم و آن دورهها را زیر نظر سردار «گرمهای» گذراندم. آنجا از ما تعهد گرفتند که: حق ندارید جبهه بروید چون شما فرماندهان آینده جنگ هستید و… خلاصه بعد از پایان آن دورهها، من که یک بسیجی 16 ساله بودم، میرفتم در دانشگاهها و داوطلبان اعزام به جبهه را آموزش میدادم! حالا دیگر سال 61 شده بود و کمکم زمزمههایی بلند شد که قرار است در جبهه چند عملیات بزرگ انجام شود. همین کافی بود که چیزی در درونم بجوشد و بزنم زیر تعهدم!
یواشکی رفتم پادگان بسیج «نخ ریسی» مشهد. تا رسیدم، دیدم یک صف یک کیلومتری در 4 ستون از نیروهایی متقاضی ورود به دوره آموزشی اعزام به جبهه جلوی پادگان تشکیل شده. آنجا متوجه شدم فقط متولدین 40 تا 42 را میپذیرند و بقیه را رد میکنند. دوستم گفت: «خب، تو که متولد 44 هستی. بلند شو بریم دیگه…» گفتم صبر کن. نشان به آن نشان که هیچکس نرفت. و در یک لحظه، تمام آن متولدین بالای 42 هجوم بردند به طرف در پادگان و با شعار «روح منی خمینی، بتشکنی خمینی»، وارد پادگان شدند. بیچاره فرماندهان مانده بودند چه کار کنند! خلاصه بعد از کلی کش و قوس، حریف ما نشدند و مجبور شدند همه را قبول کنند. بهاینترتیب رفتیم بجنورد برای آموزش. بعد از پایان دوره آموزشی، در مرحله اول به جبهه کردستان اعزام شدم و در عملیات آزادسازی جاده پیرانشهر-سردشت شرکت کردم.
هاشم زمان زاده در جبهه کردستان(سردشت)-سال61
از کمربند پدر تا یک خداحافظی طولانی…
*نظر خانوادهتان چه بود؟ جبهه رفتن یک نوجوان 16 ساله، اتفاق کوچکی نیست…
– مادرم وقتی فهمید میخواهم بروم دوره آموزشی برای جبهه، سن و سالم را یادآوری کرد و گفت حالا وقتش نیست. اما اینکه توانستم حرفم را به کرسی بنشانم، به این دلیل بود که آن روزها پدرم برای کار به اهواز رفتهبود. رضایتنامه را خودم امضا کردم و با همدستی یکی از رفقایم که آنجا مسؤولیت داشت، کارم پیش رفت! وقتی بعد از 28 روز از آموزشی برگشتم، مادرم گفت: «پدرت برگشته. حالا شب که آمد خانه، خودت باید جوابش را بدهی.» ولولهای به جانم افتاد. پدرم ابهت خاصی داشت و من هم حسابی از او میترسیدم. شب که آمد، تا نگاهش به من افتاد، گفت: «برو توی اتاق.» با خودم گفتم: «کارت تمومه»… خودش هم پشت سرم آمد داخل اتاق و کمربندش را باز کرد… همانطور که کمربندش را دور دستش میپیچید، در چشمم نگاه کرد و فقط یک سؤال کرد: «فکر میکنی این راهی که میروی، درست است؟» با ترس و لرز گفتم: «بله». تا این را شنید، کمربند را انداخت زمین و گفت: «پس برو، به سلامت…» همان شد. دیگر از آن به بعد هر جا رفتم و هر کاری کردم، پدرم چیزی نگفت و مانعم نشد.
این البته بعدها برایم تبدیل به یک حسرت بزرگ شد. وقتی میخواستم برای عملیات والفجر مقدماتی به جبهه بروم، از همه خانواده خداحافظی کردم اما پدرم جلو نیامد. مغازه پدرم، کنار خانهمان بود. خداحافظی که کردم، حتی سرش را بالا نیاورد که مبادا عشق پدری، مانع از رفتنم شود. فقط زیرچشمی قد و بالای مرا نگاه میکرد و هیچکدام نمیدانستیم این آخرین دیدارمان است. من در همان عملیات، اسیر شدم و در اسارت بودم که پدرم از دنیا رفت…
اسرای ایرانی در اردوگاه الأنبار- هاشم زمان زاده، نفر اول ایستاده از سمت چپ
وقتی اولین سیلی اسارت را خوردم…
*مقطع اسارت، حتماً تلخترین لحظه جنگ تحمیلی برای شما بود. هر رزمندهای به مجروحیت یا شهادت در میدان جنگ فکر میکند اما آیا هیچوقت به اسارت فکر کردهبودید؟
– به تنها چیزی که فکر نمیکردم، اسارت بود. 18 بهمن سال 61 مرحله اول عملیات والفجر مقدماتی را شروع کردیم. متاسفانه عملیات، موفقیتآمیز نبود و در مقابل تلفات فراوان دشمن، ما هم تعداد زیادی شهید دادیم و در این میان، تعداد زیادی از نیروهایمان هم مفقود و اسیر شدند. شهادت بچههای گردان کمیل و حنظله ازجمله شهید «ابراهیم هادی» در همین عملیات اتفاق افتاد. عراق، روی کانالی که بچههای گردان کمیل در آن حبس شدهبودند، با بولدوزر خاک ریخت و…
روز 21 بهمن بود که همراه 10، 15 نفر وسط یک بیابان گرفتار شدیم. از دور، جادهای را میدیدیم که ماشینها در آن تردد میکنند. ما اصلاً خبر نداشتیم عملیات شکست خورده. فکر میکردیم آنها ماشینهای خودی هستند. به همین خاطر، فرمانده من و یک نفر دیگر را فرستاد که برویم ماشین بیاوریم تا بچهها را که همگی مجروح بودند، ببرد. ما خودمان هم مجروح بودیم. تمام مسیر را لنگانلنگان یا سینهخیز رفتیم. القصه به جایی رسیدیم که تانکهای عراقی روبهرویمان درآمدند و تازه فهمیدیم ماجرا از چه قرار است. دو زانو روی زمین نشستم و تسلیم مقدرات الهی شدم. سرباز عراقی از پشت تانک آمد پایین. با آن هیکل بزرگ و سبیل کلفتش، وقتی راه میرفت انگار زمین زیر پایش میلرزید. به من که رسید، یقهام را گرفت، بلندم کرد و یک سیلی خواباند زیر گوشم. آن، اولین سیلی اسارت بود…
ما را ابتدا با کامیونهای نظامی به بیمارستان «العماره» بردند و فردایش به «رمادیه» و بیمارستان «تموز» در مرز سوریه منتقل کردند. یکی دو روز بعد هم به اردوگاه «الأنبار» منتقل شدیم، اردوگاهی که بین بچهها به «العنبر» معروف شد. یکی دو هفته در بیمارستان اردوگاه که پزشکان و پرستاران اسیر ایرانی آن را راه انداختهبودند، ماندم و بعد از بهبودی نسبی، بالاخره در حدود 17 سالگی وارد اردوگاه اسرا شدم…
گروهی از اسرای نوجوان ایرانی در عراق
اطفال؟! هرکدام از اینها یک گردان از شما را حریف است
*شما کمسن و سالترین اسیر در آن اردوگاه بودید؟
– من جزو اسرای کمسن و سال بودم اما از من کوچکتر هم داشتیم؛ همان اسرایی که عراقیها به خیال خودشان به آنها «اطفال» میگفتند. البته خودشان هم میدانستند آن اسرای کوچک و بهاصطلاح ریزهمیزه، چه بزرگمردانی هستند. یک سرگرد «محمودی» در اردوگاه ما بود که خیلی هیکل بزرگی داشت. هر وقت برای سرکشی میآمد، 10، 15 سرباز قلچماق هم او را اسکورت میکردند. یکبار وقتی این اسرای کمسن و سال را دید که آرام در گوشه حیاط اردوگاه نشستهاند، رو به سربازانش کرد و گفت: «اینها را اینطور نبینید که آرام و سربهزیر نشستهاند. هر یک نفرشان، یک گردان از شما را حریف است».
شما اسرای ما را «شیخ» بار آوردید، ما هم باید از شما «رقاص» بسازیم!
*درباره رنجها و سختیهای دوران اسارت، هرچه گفته شود، باز هم کم است. آنچه در این میان، هیچوقت تکراری نمیشود، روایت صبر و مقاومت اسرای ایرانی در آن دوران است که عملاً زندانبانهای عراقی را به ستوه آوردهبود. برایمان از این روایتهای فراموشنشدنی بگویید.
در دوران اسارت، عراقیها هرچه در چنته داشتند، رو کردند تا بتوانند ما را به سمت خودشان بکشانند. یکی از مقامهای ارشد اردوگاه به نام سرگرد «مفید» یکبار گفت: «ایران، اسرای عراق در کشورش را طوری بار آورده که شیخ شدهاند! ما هم باید کاری کنیم که از شما رقاص بسازیم!» و برای این هدف، به هر وسیلهای متوسل شدند از جمله پخش انواع و اقسام فیلمها و آهنگها در اردوگاه. و نمیدانید ما برای پرهیز از تماشا و شنیدن این موارد، چه سختیها کشیدیم. بعد از آزادی، یک روز به دعوت دوستان برای سخنرانی به یک مسجد رفتهبودم. آنجا یکی از عزیزان پرسید: «بسیاری از اسرا در زمان اسارت، قرآن کریم را حفظ کردند، بعضی زبانهای خارجی یاد گرفتند و… شما در آن دوران چه کردید؟».
در جواب گفتم: «در دوران اسارت، دشمن تمام تلاشش را کرد که ما را از دین و انقلاب و امام جدا کند. همین که ما به کشورمان برگشتیم درحالیکه دین و اعتقادمان را از دست نداده بودیم، بزرگترین کار را کردیم وگرنه زبان خارجی را در هر شرایط دیگری هم میتوان یاد گرفت». شما نمیدانید، ما به خاطر اینکه برنامههای تلویزیونی موردنظر آنها را تماشا نمیکردیم، کتک میخوردیم. چون آهنگهای انتخابی آنها را گوش نمیدادیم، کتک میخوردیم. حتی به خاطر خواندن نماز جماعت و عزاداری برای اهل بیت (ع) هم کتک میخوردیم. آنها هر کاری میتوانستند کردند اما ما خم به ابرو نیاوردیم. درواقع اسرای ایرانی در آن سالها، کاری کردند کارستان؛ طوری که نمایندگان صلیب سرخ را انگشت به دهان گذاشتند. آنها میگفتند: «ما اسرای جنگهای دیگر در دنیا را هم دیدهایم اما شما چیز دیگری هستید».
اسرای ایرانی در اردوگاه الأنبار- هاشم زمان زاده، نشسته، نفر سوم از سمت چپ
سرگرد عراقی گفت: ما اسیر شما بودیم!
*شما و بسیاری از آزادگان عزیز طوری از دوران اسارت خاطره میگویید انگار از سختیها و تلخیهای آن هم لذت میبردید! چنین چیزی چطور امکان دارد؟ آنهمه آزار و اذیت را چطور تحمل میکردید؟ چه چیزی به شما قدرت میداد؟
– ما طوری روحیهمان را حفظ میکردیم که تمام تلخیهای اسارت هم برایمان شیرین بود. شاید باور نکنید، یکبار عید فطر، برای 3 روز متوالی ما را کتک میزدند! یک کتک میگویم و یک کتک میشنویدها… اما فکر میکنید عکسالعمل ما چه بود؟ بعد از هر نوبت کتک، بدن همدیگر را روغن میمالیدیم، همدیگر را دلداری میدادیم و بعدش هم جوک میگفتیم و میخندیدیم! همان سرگرد مفید معروف که برایتان گفتم، به ما میگفت: «شماها موهای مرا سفید کردید! شما اسیر ما نبودید، این ما بودیم که اسیر شما بودیم…».
ما آنجا در بدترین شرایط بودیم و مشکلات جسمی و روحی و روانی احاطهمان کردهبود اما در کنار هم زندگی میکردیم و خوش بودیم. همین که همگی بچهرزمنده بودیم، همینکه خودمان را سرباز امام (ره) میدانستیم، دلمان خوش بود.
اسرای ایرانی و اجرای نمایش در اردوگاه
*برای تقویت اراده و روحیهتان در مقابل این آزار و اذیتهای دورات اسارت، چه میکردید؟ چه سرگرمیهایی برای خودتان دست و پا کردهبودید؟
– در درجه اول، معنویات به کمک ما میآمد. اما این را بگویم که ما آنجا دعای توسل و دعای کمیل نمیخواندیم، بلکه ما در دوران اسارت، دعای توسل و کمیل را احساس میکردیم و همین به ما آرامش میداد. آنجا بچهها برای قرآن و نماز شب خواندن از هم سبقت میگرفتند….
از آن طرف، از برنامههای شاد و سرگرمیهای متنوع هم غافل نبودیم. من خودم مسؤول تئاتر آسایشگاه بودم. یکی از من پرسید: «آنجا چه نقشهایی بازی میکردی؟» گفتم: من از نقش کرهخر گرفته تا نقش صدام و شاه را بازی کردم (با خنده). ما با همین روشها، روحیهمان را حفظ میکردیم. البته موضوع فعالیتهای هنری خیلی برایمان جدی بود و علاوهبر نمایشهای طنز، نمایشهای جدی هم داشتیم. من نمایشنامهای درباره قیام مختار نوشتم که نگارش آن 3 ماه زمان برد و اجرایش هم یک ماه طول کشید!
بازگشت آزادگان سرافراز به وطن- مرداد و شهریور1369
*برویم به مقطعی که خبر آزادی را به شما دادند. در آن 7 سال و 6 ماه اسارت، هیچوقت به آزادی و بازگشت به وطن فکر کردهبودید؟ اصلاً روزنه امیدی برای این اتفاق میدیدید؟
– در آن سالها و روزها به تنها چیزی که فکر نمیکردیم، آزادی بود. نه اینکه به بازگشت به وطنمان فکر نکنیم، اما برایش برنامهریزی نمیکردیم و به خودمان امید واهی نمیدادیم. اما از وقتی از طریق رادیویی که قایم میکردیم، از ماجرای پذیرش قطعنامه از طرف ایران و شکست عملیات «فروغ جاویدان»(مرصاد) باخبر شدیم، امیدمان برای آزادی پررنگ شد. البته از آن زمان تا آزادی ما، 2 سال طول کشید اما بالاخره این امید رنگ واقعیت گرفت. موضوع تبادل اسرای ایرانی و عراقی که جدی شد، عراق یک اردوگاه به نام اردوگاه 17 تکریت تشکیل داد و از هر اردوگاه، اسرایی را که در آن چند سال افسران عراقی را اذیت کرده بودند و به قول خودشان آشوبگر بودند، در آن اردوگاه جمع کرد تا اگر تبادل اسرا به مرحله عمل درآمد، از وجود آنها بهعنوان یک برگ برنده استفاده کند. مرحوم حاج آقا ابوترابی، یکی از آن اسرا بود و من هم همینطور.
گرچه باورکردنی نبود اما تبادل اسرا شروع شد. بچهها گروه گروه اردوگاهها را ترک میکردند اما هرچه میگذشت، نوبت به اردوگاه ما نمیرسید. ما دقیقاً آخرین اردوگاهی بودیم که بعد از سنگاندازیهای فراوان عراقیها، بالاخره راهی مرز ایران شدیم. اما رسیدن به لب مرز خسروی هم پایان کار نبود. گفتند مشکلاتی بین دو طرف پیش آمده. 3، 4 ساعت در اتوبوس معطل ماندیم و حتی زمزمههای بازگشت به اردوگاه هم به گوش میرسید اما به لطف خدا عاقبت از مرز گذشتیم و وارد خاک ایران شدیم. در پادگان «الله اکبر» کرمانشاه بودیم که داییام به ملاقاتم آمد. مهمتر از دیدار بعد از 7 سال و نیم، ماموریتی بود که بر عهدهاش گذاشته بودند. آمدهبود مرا آماده کند و بگوید در بازگشت به خانه، منتظر استقبال پدرم نباشم….
شهید حاج قاسم سلیمانی در دوران دفاع مقدس-لشکر 41ثارالله(ع)
بعد از آزادی فهمیدم سردار سلیمانی جان برادر خلبانم را نجات داده
*گویا ورود شما به زادگاهتان – مشهد – با اتفاقات جالبی همراه بود که نیروهای امنیتی را حسابی به دردسر انداخت…
– بله. بعد از چند روز که در تهران در قرنطینه سپری شد، با هواپیما راهی مشهد شدیم. بعد از فرود هواپیما، سوار اتوبوس فرودگاه شدیم. در حال خودم بودم که شنیدم یک نفر دارد صدا میزند: «هاشم! هاشم!…» سرم را از شیشه اتوبوس بیرون بردم و دیدم برادرم است که دارد همپای اتوبوس میدود! تا به من رسید، سرم را گرفت و از شدت خوشحالی تلاش میکرد از همانجا مرا بیرون بکشد! نزدیک بود سرم از جا کنده شود که نیروهای امنیتی فرودگاه سر رسیدند. آنها با تعجب به برادرم میگفتند: «شما چطور وارد باند فرودگاه شدهاید؟! به هیچکس اجازه ورود به این محوطه داده نمیشود…» خلاصه معلوم شد آنها از دیوار پشت فرودگاه بالا آمده و پریدهاند در محوطه باند فرودگاه…!
تازه آنجا بود که متوجه شدم برادر خلبانم جانباز و دچار ضایعه نخاعی شده. برایم تعریف کردند هلیکوپترش در عملیات والفجر یک سقوط کردهبود و آنچه این اتفاق را سختتر و بغرنجتر میکرد، این بود که آن هلیکوپتر پر از مهمات بود. همین موضوع باعث شدهبود هیچکس جرأت نکند برای نجات او اقدام کند. میدانید عاقبت چه کسی برادرم را نجات داد؟ سردار «قاسم سلیمانی»… حاج قاسم که آن روزها فرمانده جوان لشکر 41 ثارالله (ع) بود، وقتی دید هلیکوپتر خودی سقوط کرده، بیمعطلی پیشقدم شد برای نجات خلبانش. وقتی اطرافیان گفتند: خطرناک است، سردار در جوابشان گفت: «آقا! خلبان ایرانی است ها…» حاج قاسم شخصاً به همراه 2، 3 نفر از نیروهایش رفتند و برادرم را به زحمت از داخل هلیکوپتر بیرون کشیدند. میگفتند همین که چند متر دور شدند و خود را به پشت خاکریز رساندند، هلیکوپتر با تمام مهمات داخلش منفجر شد…
هاشم زمان زاده در آغوش مادر-سال69- بازگشت به وطن
*بالاخره کی به خانه رسیدید؟
– نزدیک خانه که رسیدیم، برادرم مرا روی دوش گرفت و از میان ازدحام جمعیت عبور داد. در آن شلوغی اصلاً نمیفهمیدم اطرافم چه میگذرد. یکدفعه برادرم مرا پایین گذاشت و گفت: «بفرما حاج خانم! این هم پسرت…» تازه حواسم جمع شد و مادرم را دیدم. بیاختیار افتادم در آغوش مادرم… خلاصه در روز 9 شهریور سال 69 بعد از 7 سال و نیم به مشهد برگشتم.
دکتر هاشم زمان زاده- پزشک آزاده
*آقای دکتر! شما قبل از شروع جنگ تصمیم گرفتهبودید در مقطع متوسطه وارد هنرستان شوید. چطور شد بعد از اسارت، وارد مسیری شدید که شما را به پزشکی رساند؟
– بعد از مدتی که از بازگشت به وطن گذشت، بهطور طبیعی به فکر سر و سامان دادن به زندگیام افتادم. قدم اول، گرفتن دیپلم بود. من همچنان به هنرستان و همان رشته تراشکاری علاقه داشتم اما به توصیه خانواده، در رشته تجربی ادامه تحصیل دادم و دیپلم گرفتم. بعد هم کنکور دادم و در رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی مشهد پذیرفته شدم. چند سال بعد هم بهعنوان پزشک عمومی در بیمارستان امام حسین (ع) مشهد کارم را شروع کردم. یکی دو نوبت هم برای آزمون تخصصی اقدام کردم اما موانع اجازه نداد وارد این مسیر شوم. هم به دلیل تعهد به محل کارم اجازه تحصیل در دوره تخصصی را نداشتم و هم اینکه در آن سالها ازدواج کردهبودم و 3 فرزند داشتم.
اینجا لازم میدانم از زحمات همسرم تشکر کنم که در آن سالها بسیار سختی کشید. با حقوق مختصر من و زندگی در یک اتاق در خانه مادرشوهر با وجود 2 فرزند ساخت و صبوری کرد.
کرونا و یک خط مقدم دیگر
*شما در شغل پزشکی هم خط مقدم را تجربه کردهاید چون در حدود 6 ماه گذشته، از جمله پزشکانی بودید که بهطور مستقیم با بیماران مبتلا به کرونا در ارتباط بودهاید. از چه زمانی با موضوع کرونا سر و کار پیدا کردید؟
– من بعد از بازنشستگی هم ارتباطم را با مجموعه پزشکی سپاه قطع نکردم و همچنان در درمانگاه شهید چمران مشهد در خدمت بیماران هستم. با شروع شیوع ویروس کرونا، درمانگاه ما بهدلیل موقعیت مکانی و اقبال مردم به آن، بهعنوان مرکز درمانی سطح 2 در موضوع کرونا انتخاب شد. بیمارستان در بالاترین سطح قرار دارد و بیماران مبتلا به کرونا را بستری میکند اما تا ما بیمار را معاینه نکنیم و نامه بستری برایش نزنیم، بیمارستان او را پذیرش نمیکند. بنابراین ما از همان اسفند ماه شبانهروز با بیماران مشکوک به کرونا سر و کار داشته و داریم.
دین به وطن و مردم مگر تمامشدنی است؟
*چرا با وجود بازنشستگی، حاضر شدید چنین ریسکی کنید و با ماندن در درمانگاه مرتبط با بیماران مبتلا به کرونا، سلامتی خود و خانوادهتان را به خطر بیندازید؟ اصلاً اگر از زاویه دیگر به ماجرا نگاه کنیم، شما در جبهه و جنگ و بعد از آن در اسارت، دینتان را به کشور و هموطنانتان ادا کردهبودید. شاید دیگر هیچکس از شما انتظار نداشت…
– من جز وظیفه، کاری انجام ندادم. اگر من به کمک بیماران مبتلا به کرونا نمیرفتم، چه کسی میخواست برود؟ یک نفر دیگر هم همین نکته را مطرح کرد و گفت: «شما دِینت را به وطن ادا کردهبودی، دیگر نیازی نبود…» در جوابش گفتم: «دِین به وطن و مردم مگر عقربهای و کیلویی است که اگر به یک حدی رسید، تمام شود؟ دِین به مملکت و هموطنت تا وقتی جان در بدن داری، بر عهده توست. این دِین، اندازه و زمان و مکان ندارد و تا زندهای باید به وظیفهات عمل کنی». من حتی وقتی خودم هم به کرونا مبتلا شدم، بعد از بهبودی باز هم به درمانگاه برگشتم و به معاینه بیماران ادامه دادم!
*پس زهر کرونا بر جان شما هم نشست؟ چه زمانی مبتلا شدید و چه علائمی داشتید؟
– من در موج اول و در ایام ماه مبارک رمضان گرفتار این ویروس شدم. اول با تب و ضعف و بیحالی شروع شد و بعد به درگیری ریه، مشکلات تنفسی و کاهش اکسیژن خون و عفونتهای ثانویه رسید. شرایط که حاد شد، چند روز در بیمارستان بستری شدم و بعد از آن، یک ماه هم در قرنطینه خانگی بودم. مشکل وقتی پیچیدهتر شد که همسرم هم بهواسطه من به کرونا مبتلا شد! ناچار شدیم بچهها را به جایی دیگر بفرستیم تا دوره قرنطینه ما سپری شود.
دکتر زمان زاده در درمانگاه شهید چمران در ایام کرونا(نفر نشسته)
بعضی پزشکان از ترس کرونا بیماران را از 2 متری معاینه میکنند!
بعد از بهبودی وقتی میخواستید به درمانگاه برگردید، خانوادهتان معترض نشدند چرا به فکر سلامتی خودتان نیستید؟
– نه. نگاهشان اینطور نیست. خب، اگر همه به این شکل به موضوع نگاه کنند، پس چه کسی باید برود به بیماران کمک کند؟ همین الان، در کنار کادر درمانی فداکاری که 6 ماه است با تمام وجود در خدمت بیماران هستند، بعضی از همکاران را هم داریم که بیماران را از فاصله 2 متری معاینه میکنند! بعضی از متخصصان اجازه نمیدهند بیمار از در اتاقشان وارد شود. از همانجا میپرسند مشکلش چیست و برایش نسخه مینویسند! مگر میشود اینطور کار کرد؟
من به مدیریت درمانگاه هم اعتراض کردم و گفتم: «این که پزشکی نشد. ما قسم خوردهایم. آخه بیمار به ما پناه آورده. به ما اعتماد کرده که میتوانیم کمکش کنیم و به لطف خدا از بیماری نجاتش دهیم. آن وقت ما حتی حاضر نشویم او را از نزدیک معاینه کنیم؟ خیلی زشت است. من اصلاً نمیتوانم چنین چیزی را قبول کنم». گاهی که بیمار وارد اتاقم میشود و دور میایستد و میگوید: «من مبتلا به کرونا هستم. نمیخواهم شما هم درگیر شوید»، میگویم: «بیا جلو. میخواهم معاینهات کنم». شاید خیلیها بگویند این کار، اشتباه است. اما من اعتقاد دارم امثال من باید وسط میدان باشیم. این وظیفه ماست که به مردمی که به ما پناه آوردهاند، آرامش بدهیم.
یک روز در این مملکت، دشمن به خاک و ناموس ما تجاوز کرد تا مملکت و دین ما را از بین ببرد. عدهای جانشان را کف دست گرفتند و به جنگ دشمن رفتند تا مردم در امنیت و آسایش زندگی کنند. امروز هم که یک ویروس آمده و سلامتی و جان مردم را تهدید کرده، پزشکان و پرستاران با تمام وجود وسط میدان آمدهاند تا از جان و سلامت مردم دفاع کنند. هر دو جنگ بود و هر جنگی هم رزمنده میخواهد. رزمندگان خط مقدم امروز، کادر درمانی هستند.
یادمان باشد؛ کرونا نیامده که برود!
*در بحث کرونا، ما دو موج متفاوت را تا امروز تجربه کردهایم. برخلاف موج اول که به نظر میرسید موفق به کنترل روند ابتلای هموطنان به کرونا شدهایم، در موج دوم این کرونا بوده که قدرتش را به رخ ما کشیده. برای پایان این گفتوگو، بفرمایید باید چه کنیم که پیروز نهایی این مبارزه، ما باشیم؟
– ما یک نکته را باید بپذیریم؛ اینکه کرونا نیامده که برود! آمده کنار ما بماند. باید بپذیریم این ویروس، ازبینرفتنی نیست. در این میان، کار ما این است که یاد بگیریم چطور با آن زندگی کنیم. ما در مواجهه با کرونا اشتباهاتی داشتیم. ابتدا مردم در اثر تبلیغات، به شدت از کرونا ترسیدند و در سایه این ترس تا جایی که توانستند، نکات بهداشتی و توصیهها را رعایت کردند. اما بعد از مدتی در اثر بضی عملکردها و صحبتها، مردم انگار با کرونا رفیق شدند! از مراعات کردن هم خسته شدند و از خرداد ماه دیگر موضوع را رها کردند. اینطور شد که موج دوم با شدت و گستردگی بسیار بیشتر شروع شد.
ما با همین کارهای ساده مثل ماسک زدن، شستوشوی مکرر دستها و پرهیز از تجمعات غیرضروری، میتوانیم با کرونا زندگی کنیم. البته نه اینکه انتظار داشتهباشیم او قربان صدقه ما برود! او آمده به ما آسیب برساند. این ما هستیم که باید یاد بگیریم در مقابل او چطور از خودمان دفاع کنیم. همانطور که یاد گرفتیم چطور در مقابل دشمنان تهدیدکننده امنیتمان از خودمان دفاع کنیم و در امنیت و آرامش زندگی کنیم.
انتهای پیام/
اخبار مرتبط
پر بازدید ها
پر بحث ترین ها
بیشترین اشتراک
بازار
اخبار کسب و کار