انسان مدرن غربی دوباره بت شده و در فلسفه خودآئین غرب او بت است، چون خود بر خویش قانون و در این دیدگاه دینی او بت است، چون خود بر غرور کمال خویش و آینه شدن برای خداوند متمرکز است.
به گزارش مشرق، امروزه بشر مدرن، تنها و پوچ گرا شده است و این نتیجه فاصله گرفتن بشر از امر قدسی و متافیزیکی است که ریشه در دوران مدرن دارد و شاید بتوان گفت نقطه آغاز آن را از فلسفه دکارت دارد، اما اگر بخواهیم به صورت تاریخی این مسئله را مورد بررسی قرار دهیم به دورانهای پیش از این می رسیم.
در گفتگو با اسدالله رحمان زاده کبیر، استاد فلسفه کالج کانترا کاستای آمریکا به بررسی این روند پرداختیم که اکنون از نظر شما میگذرد:
*آقای رحمان زاده! شما بر خوانش تحت اللفظی قرآن کریم نقد داشتید، میتوانید با ذکر مثالی فهم خود را از آیات قرآن نشان دهید؟
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ به نام خداوند رحمتگر مهربان. الَّذِینَ کَفَرُوا وَصَدُّوا عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ أَضَلَّ أَعْمَالَهُمْ کسانی که کفرورزیدند و از راه خدا بازداشتند، اعمالشان را تباه کرد. وَالَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَآمَنُوا بِمَا نُزِّلَ عَلَی مُحَمَّدٍ وَهُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ کَفَّرَ عَنْهُمْ سَیِّئَاتِهِمْ وَأَصْلَحَ بَالَهُمْ و کسانی که ایمان آوردند و کارهای شایسته کردند، و به آنچه بر محمد فروفرستاده شده -که حق است و از جانب پروردگارشان باور داشتند، گناهانشان را زدود و کار و بار ایشان به صلاح آورد.
عجیب است که وقتی این آیات را دگرگونه، یا شاید میتوان گفت، برعکس میخوانم. اضل (تباهی) عمل همان کفروا و صدوا (اعراض کردن و سد کردن) است و برای مؤمنان، همان ایمان و عمل صالح زدودن (کفر = پوشاندن) بدیهایشان است. نکتهای که برای من سنگین بود این بود که چطور همه اعمال آنها که از خداوند اعراض میکنند تباه و همه اعمال مؤمنان به سبب ایمان و عمل صالح آنها پاک خواهد شد؟ این به نظر کمی غیر منصفانه میآید. حال مسئله کمی برایم روشنتر است. این تباهی کلی است و از اعراضی کلی بر میآید و آن «کَفَّرَ عَنْهُمْ سَیِّئَاتِهِمْ»: پوشاندن به معنای پاک کردن یا زدودن «اثر» اعمال بد از توجه مثبت و چرخش کلی به سمت خداوند میآید.
*آیا میتوان از «ذات» اعمال یا فرد سخن گفت؟
درک مشخص از حقّ به معنای دیدن حقّ به عنوان محل قدرت صرف نیست. بلکه حقّ یک مفهوم هزار تو است. آن کس که از این حقیقت هزار توی انضمامی روی بر می تابد در هزار توی اعمالش منعکس میشود. آیا میتوان گفت: جوهر یا ذات اعمالش تباه میشود؟ اما «جوهر» یا «ذات» در اینجا چه معنایی دارد؟ توجه کنید که معنای آن باطن خراب نیست. اینکه هیتلر هیتلر شد برای خداوند آشکار بود، اما هیتلر از طریق اعراضش از آیات خداوند و سپس جنگیدن بر علیه آن هیتلر شد. بنابراین این «ذات» به اعراض انضمامی کافر از حقّ بر میگردد، که خود این اعراض مانند اثر دومینویی تمام اعمالش را رقم و رنگ میزند و اینگونه قدم به قدم قلبش سیاه میشود.
درک این گونه «ذات» که به نحوهای (چگونه ای، وجود) مشخص بر میگردد، مهم است. برای اینکه ما را از تفکر انتزاعی چیستی (ماهیت) عمل در مفهوم انتزاعی «ذات» به چگونگی انضمامی آن به عنوان «چرخش جهت دهنده» هدایت میکند. اما در آیه اول، خداوند زمان گذشته بکار میبرد: أَضَلَّ أَعْمَالَهُمْ، یعنی اعمالشان را تباه کرد. یعنی هنوز امید هست که توبه کنند (چرخش جهت دهنده به سمت حقّ). توجه کنید که، به عقیده راغب، صد و صدود گاهی به معنی اعراض و انصراف و گاهی به معنی منع و برگرداندن است. بنابراین در خود کلمه «صدوا» این بر عکس خواندن مستتر است. از آنجا که از حقّ اعراض میکنند مبدل به سد کننده حقّ میشوند و همین اعمالشان را تباه میکند. شاید بتوان برای ساده کردن مطلب گفت: ذات اعمال بد (سیئات) و گناه (ذنب) نه شیئت و عینیت objectification، بلکه فعل (و نه اسم) «اعراض کردن یا چرخش جهت دهنده» از حقّ است. آیه بعد این برعکس خواندن را توضیح میدهد: ذَلِکَ بِأَنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا اتَّبَعُوا الْبَاطِلَ وَأَنَّ الَّذِینَ آمَنُوا اتَّبَعُوا الْحَقَّ مِنْ رَبِّهِمْ کَذَلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ لِلنَّاسِ أَمْثَالَهُمْ این از آن است که کافران از باطل پیروی کردهاند، و مؤمنان از حق پیروی کردهاند که از جانب پروردگارشان است، بدینسان خداوند برای مردم مثلهایشان را میزند.
حقّ امری انضمامی است، نه صرفاً نظری. حقّ در اینجا و در این مقام و موقعیت و موضع و محل انضمامی، خودِ خداوند است. یعنی این همان جایی است که شفافیت و راستی و عمل صالح و گفتار نیک و پندار نیک است. از اینجا گزارههای نظری-ذهنی حقیقت ریشه میگیرند. در همین جا فرد از خواب «داشتن حقّ بودنش» بیدار میشود و می فهمد که هستی به او «اهدا» شده است. یعنی یک جابحایی یا گشتالت سویچ در توجه فرد از «داشتن حقّ بودن» به «عطیه حقّ بودن به او» روی میدهد. از طرف دیگر، باطل امری انضمامی است، نه صرفاً نسبی و نظری. باطل در اینجا و در این مقام و موقعیت و موضع و محل انضمامی، باطل وجود دارد، به نحوی متجسم و ملموس چون «ضدحقّ». یعنی باطل است همان جایی است که توهم «داشتن حقّ بودن» شکل میگیرد. پس پردهای بر قلب فرد فرو میافتد (کفر = پوشاندن). سپس در همین نقطه که از نفی حقّ انضمامی شروع میشود، دروغ و تظاهر باطنی آغاز میگردد.
*دروغ و تظاهر باطنی چیست؟
از اینجا شروع میشود که فرد حقیقت انتزاعی را جای حقیقت انضمامی قرار میدهد. باطل از آنجا شروع میشود که فرد در نوعی بت پرستی خفیه به درون گزارههای خویش خیره میشود و مرکز ثقل حقیقت را ذهن خویش یا زبان یا هستی می بیند. این همان جایی است که نطفه غرور بسته میشود. در این نقطه به بعد فرد ریشه ملاک تشخیص کذب و صدق گزارههای فکری را، صرفاً و در سطحیترین لایه حقیقت، یعنی سنجش آنها با واقعیت بی جان میداند. و این واقعیت صرفاً به موفقیت عملی برای بقا و یا قدرت در این دنیا تنزل پیدا میکند. اینجا همان جایی است که علّت فاعلی یعنی «چگونگی روابط علّی و مکانیسم درونی تعامل ذرات یا اتم ها» جای علّت غایی مینشیند. در حالیکه حقیقت کاملاً بر عکس است.
* بعد از گرایش به خداوند و ایمان به خدا و آخرت و …، چه تحولی در زندگی شما روی داد؟
در پیری خداوند با ایمان جوانم کرده است. خجستهترین اتفاق زندگی من این بود که پس از بن بست فلسفی به خداوند روی کردم و او مرا وارد یک چرخش گشتالت کرد. به من نشان داد که فلسفه زندگی من تا آن زمان نوعی بت پرستی نزدیک ترین است. این نزدیک ترین «من و حقّ منست»، این بت پرستی خودآیین بودن منست، این بت پرستی طبیعت گرا بودن من است. این بت برستی این توهم بود که من با خویش و در خویش «حقّ بودن دارم». پس از شکستن این بتها، از نظر عملی، نه تنها کارکرد من ضعیف نشد بلکه آدم بهتری شدم. تمام عادات بدم را ترک کردم. پدر و همسر بهتری شدم، معلم فلسفه بهتری شدم، از آخرین تکنیکهای آموزشی و درسی استفاده کردم و میکنم. شاید بتوانم بگویم از نظر زندگی شخصی کمی موفق ترم، شادترم، مستحکم ترم، اما همه اینها آن چرخش گشتالت نیست که از آن سخن می گویم. موفقیت واقعی عملی زندگی که همه موفقیتهای بعدی و سلامت روحی-معنوی و روانی من مدیون آنست چرخش گشتالت به منشأ وجود بود و تسلیم شدن به او. این تسلیم شدن عین سلامت است.
وقتی که توهم تفرد مطلق و داشتن حقّ بودن خویش را در مقابل او قربانی کردم، زنده شدم. از نظر عملی این وضعیت بودن نه فقط آرامش بخش و حاصل بخش است، بلکه چرخش از حقیقت بت پرستانه انتزاعی به حقیقت انضمامی اوست. مانند بیماری روانی که برای اولین بار چیزها را همان طور که هستند می بیند. مانند کوری که ناگهان بینا شده است. مانند بیداری از یک کابوس. اما وقتی فرد از حقیقت انضمامی «او چون حقّ» دور میشود، این دور شدن بر همه برداشتها و گزارههایش سایه میاندازد و بنابراین دروغ و تظاهر قدم به قدم به درون قلبش رخنه کرده و آهسته آهسته به راه هلاکت میرود. این است که در انتهای آیه فوق، خداوند میگوید این مقایسه روند عملکرد حقّ و باطل مثلی است برای مردم. کَذَلِکَ یَضْرِبُ اللَّهُ لِلنَّاسِ أَمْثَالَهُمْ، و این گونه خداوند برای مردم مثالهایشان را میزند.
این مثال، نمونه انضمامی عملکرد حقّ و باطل است. در حقیقت، خداوند ما را به گشتالت سویچ در خوانش این روایت میخواند. یعنی به جای اینکه به حقّ و باطلی انتزاعی بپردازد، احوالاتشان را به شکل مشخص توصیف میکند. راغب میگوید: مَثَل (بر وزن فرس) قولی است درباره چیزی که شبیه است به قولی درباره چیزی دیگر تا یکی آن دیگری را بیان و مجسّم کند. در مقام مقایسه بین حقیقت انتزاعی و انضمامی ما نیاز داریم که از بت پرستی پرستش نزدیک ترین خود را وارهانیم و از توهم «موفقیت عملی» جامعه غرب خود را رها کنیم. مطمئناً پیشرفتهایی در مبارزه بر علیه تبعیض وجود داشته است: بر علیه برده داری و برای حقوق مدنی، حقوق زنان، و جنبشهای کارگری. شایسته است که مؤمنان از این دستاوردها یاد بگیرند.
*وضعیت دلزدگی و پوچی، وجه غالب مردم در غرب است، آیا واقعاً این گونه است؟
«انسان» مدرن امروزی دوباره بت شده است. در فلسفه خودآیین غرب او بت است، چون خود بر خویش قانون است و در این دیدگاه دینی او بت است، چون خود بر غرور کمال خویش و آینه شدن برای خداوند متمرکز است.
این رؤیا که «یک جامعه سکولار یک جامعه روشنگرتر، صلح آمیز و عادل خواهد بود»، در طی دو قرن تبدیل به یک کابوس شد: دو جنگ جهانی، جنگهای سرد، صنعتی شدن و مصرف گرایی تودهای، استعمار و بردگی مدرن، سقوط اخلاقی، کارخانههای حیوانات و تخریب محیط زیست، انقراض ۶۰ درصد از انواع موجودات زنده، و چشم انداز گرمایش زمین– برساخته دست انسان، و خشکسالیها و سیلهایی که احتمالاً موجب انقراض دسته جمعی انواع خواهد شد. و مهمتر از همه، و مهمتر از همه ترک قداست از جهان حاصل انسان انتزاعی این جامعه است. به قول فوکو ما میدانیم که چه انجام میدهیم. اغلب میدانیم که چرا انجام میدهیم، آنچه را که «انجام می دهیم»، اما چیزی که نمیدانیم این است که آنچه «انجام می دهیم» چه میکند.
در آیه بعد این اثر عمل حقّ و باطل را نشان میدهد: فَإِذَا لَقِیتُمُ الَّذِینَ کَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقَابِ حَتَّی إِذَا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثَاقَ فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَإِمَّا فِدَاءً حَتَّی تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزَارَهَا ذَلِکَ وَلَوْ یَشَاءُ اللَّهُ لَانْتَصَرَ مِنْهُمْ وَلَکِنْ لِیَبْلُوَ بَعْضَکُمْ بِبَعْضٍ وَالَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَلَنْ یُضِلَّ أَعْمَالَهُمْ پس چون با کافران رو به رو شوید، گردنهایشان را بزنید تا آنکه ایشان را به زانو در آورید. آنگاه بندهایشان را سخت استوار کنید، و پس از آن یا منت نهید یا فدیه بستانید، تا اهل کارزار بارهای خود را فرو گذارد، چنین است و اگر خداوند میخواست از ایشان انتقام می کشید، ولی تا بعضی از شما را به بعضی دیگر بیازماید و کسانی که در راه خدا کشته شدهاند، هرگز اعمالشان را تباه نخواهد کرد.
از همین نقطه شروع، وقتی فرد و «حقّ بودنش» مرکز توجه اش قرار میگیرد، به تبع تظاهر و دروغی که ذره ذره از قلب به اعمال و افکارش نشت میکند، او به راه هلاکت میرود، و اینچنین عرصه کارزارها و جنگها بوجود میآید. خداوند میفرماید که خود این کارگزار محل آزمون عمل است. در این مرحله آنها که حقیقت انضمامی غیب بر آنها آشکار است، آماده هستند که در راه خدا بمیرند، و آنها که حقیقت انتزاعی موفقیت و بودن در این دنیا هدایتشان میکنند به راه هلاکت میروند و به کافر حربی مبدل میشوند. اگر ما نقاط را به هم وصل کنیم، خواهیم دید که از آن ایمان و کفر انضمامی، یک به یک نتایج معینی گشوده میشوند: از خداوند چون قدرت و نگاهدارنده و عطیه کننده هستی، به عنوان حقیقت انضمامی، همه حقایق پس از آن مانند طوماری باز میشوند.
بنده اکثر عمرم را در غفلت از این حقیقت مشخص و واقعیتر از این میز و کامپیوتر و کتاب گذراندم. کار من شاید توصیف روشن این گشتالت سویچ است که از تجربه زیسته میآید: مانند گوساله سامری که حقیقتش در مقابل خداوند فریبی انتزاعی از حقّ بود، در مقابل حقیقت انضمامی غیب، حقیقت این دنیا انتزاعی است. به همان سان طبیعت گرایی و حقیقت این دنیا مشتق از حقیقت اصیل واقع بودگی الهی و در مقابل آن چون سایهای میماند. این بحث نظری نیست. این چرخش کلی با شروع یک تمایل یا توجه شروع میشود و با عنایت الهی به واقعیت میپیوندد. برای شروع، تمام چیزی که این مشفق تلاش میکند جوانان را به آن تشویق کند امکان این چرخش و بنابراین توجه به آن سمت است.
*از تجربیات خود پس از ایمان به خداوند و غور در قرآن بفرمائید؟
سوره «ق» یکی از راز آمیز ترین و زیباترین سورههای قرآن است. بنده نه متأله هستم و نه مفسر. فقط گزارشی از یک چرخش روحی در هستی خویش میدهم. این گزارشی روانشناسانه نیست، بلکه برعکس، دیدن عواطف و موانع روانی به عنوان قطب نمای سفر و گیرنده و فرستنده در این سفر –و خوانش قرآن است. پیشتر اگر این سوره را میخواندم یک خداوند قهار میدیدم که به بندگانش امر میکند او را پرستش کنند وگرنه در آتش دوزخ خواهند سوخت. الان برعکس میخوانم، این از بیان حقّ صحبت میکند که در رحمت خویش ساز و کار هستی آنها—و کل هستی—را روشن میکند.
در روشن کردن این ساز و کار «شرک» نقش مهمی دارد. آیا این «غرور و خود محوری» خداوند است که شریکی نمیپذیرد و هر کس شرک بورزد به دوزخ میرود؟ بر عکس، وقتی رگ گردن قطع شود، مرگ محتوم است. او از رگ گردن به من نزدیک تر است. «نزدیک تر» یعنی چه؟ از رگ گردن نزدیک تر چیست؟ از رگ گردن نزدیک تر، خودِ عطیه رگ گردن من است. خودِ عطیه رگ گردن من یعنی چه؟ یعنی رگ گردنِ حیاتِ من در تپش حضور او می تپد. آیات قرآن آب حیاتی هستند تا به تپش حضور او چون آب حیات شاعر شوم و فقط با عاطفه سپاس و شکر در پرستش او این آب در خون من جریان مییابد. پرستش غیر از او قطع کردن این رگ است.
این حرف برای کسی که تسلیم را تجربه نکرده است مشکوک است. اما آن کس که به یمن الهی در یافته است که «راه مستقیم» اینست که او از خویش و در خویش حقّ وجود ندارد و این حقّ به او اعطی شده است، و پرستش برای او نیست بلکه برای خود من است، مانند نیاز به خونی در رگهای او، این آیات را به گونهای دیگر میخواند. آنکس که به راههای گوناگون رفته است و زخمی است. و از روی نومیدی روی به او میکند. و با یک چرخش گشتالت در بدن-روح خویش با حسی کاملاً تازه آشنا میشود که برای آن کلمهای جز پاکی ندارد. و آنگاه به عین الیقین مییابد که روی به او کردن خود درمان و دریافت خون است، اما به روشنی می فهمد که او حقّی برای این دریافت ندارد، بلکه این روی کردن و این دریافت به او اعطا شده است.
اینکه «بتوانم» روی کنم یا نکنم—اوج فردیت و امانت الهی به من است. این عجیب نیست که هر «فردی» از دنباله رو و رهبر پاسخ گوی عمل خویش خواهند بود؟ آیا این «فردیت» عجیب نیست؟ و آن اینست که هر فردی به نفس خویش بصیر است و روح خداوند در او راه صواب و خطا را از پیش میداند. و روح خداوند در او از پیش رحمت و شقاوت را میشناسد. و روح خداوند در او ایثار و گذشت را میشناسد. و او میداند مقدس چیست. و او میداند اکرام و انفاق چیست و روح خداوند در او از پیش میداند که دایره وار در او می چرخد تا به او رجعت کند. تا اینکه با خون خویش بفهمم که به روح خویش خیانت کرده ام و این گونه دوزخ عین عدالت است و آن نیز عطیهای از اوست، که رگ گردن روح خویش را قطع کردم اما او مرا به خلقتی جدید از گورها بر می خیزاند و پرده از چشمانم خواهد افتاد و به روشنی خواهم دید و در روز لقا شاهدی با من خواهد بود که در زمین از رگ گردن به من نزدیکتر بود و به من نشان خواهد که چگونه خویش با دست خویش رگ گردن خویش را قطع کردم و من خود درباره خویش داوری خواهم کرد. چنانکه در این دنیا این بصیرت به من داده شده است که به افکار و گفتار و رفتار خویش شاهد باشم.
این همان شهادت است در روز لقا که تیزبین شده است و خود خواهم پذیرفت که به دوزخ بروم، برای اینکه حال واژگونه خواهم دید. این او نیست که مرا محکوم میکند. این من هستم که خویش را به عنوان شاهدی که چشم غفلت دوخت و به جای اینکه عواطفش را برای گشودگی و پاکی شفاف نگه دارد، به سمت پست ترین خواهشها برد و عواطفش قدم به قدم شاخصهای او را تاریک کردند و خِرد او چگونگی ظهور باطل و از دست دادن خشوع را ندید. آنگاه برای خویش حقّ بودنی در خویش و با خویش تصور کرد و اینگونه آرزوهایش خدایش شدند.
حال واژگونه میخوانم: این آیات هدایت چون بارانی است—که عقوبت را ببینم—برای اینکه زمین سخت شده قلب مرا باز کند که از آن جوانههای حیات بدمند و پس به آسمانها و عظمت آنها واژگونه نگاه کنم: که آنها این باران را برای هر موجود زنده ای و برای من آماده کردند، و این آسمانها که بدون خلل و فرج هستند، این طبیعت را ممکن کردند. آسمانها با من بیگانه نیستند. طبیعت با من بیگانه نیست. آیات و عطیه او هستند نه خود او. و این طبیعت و ابرها و آب مرا زنده نگاه داشتند. و من خواهم مرد. و به یقین می دانم که او زنده است. چرا که آیات او چون باران خون در رگهای روح من جریان دارند، حتی آنگاه که بمیرم و به عین الیقین می دانم که او آب حیات است و او با نزول آب و آیاتش نشان میدهد که من همه نیازم و فقرم و هر چیزی عطیهای است از او. و در روز «خروج» که خود عطیه اوست، من تشنگی خویش را خواهم فهمید که عطیه اوست، و خویش با قلبی باز و در غبن به سمت دوزخ خواهم رفت که عطیه اوست، و چون در رحمت او با چشم باز، که حال پردهای بر آن نیست، شکی ندارم، با بصیرت شهود به اعمال و روح خویش که عطیه اوست، رنج دوزخ را تحمل خواهم کرد و به پرستش او در دوزخ خواهم نشست، با علم الیقینی دور و دیر از سایه وار بودن خویش، که روح او مرا حمل میکند که عطیه اوست.
حال این سوره را واژگونه میخوانم: این حقیقتی ذهنی و مجرد نیست که همان کسی که به نادیده از خداوند رحمان بیمناک باشد، و دلی پرانابت پیش آورد قطب نمای قلبش به سمت سرچشمه آب حیات میرود، در نقطهای که نه فقط حرص حیات، بلکه خود پرستش را میخورد و پرستش را نفس میکشد و با پرستش به بهشت نزدیکی او امید و با پرستش از دوزخ دوری او هراس دارد. و خود با بصیرتی که عطیهای اوست با دو چشم خویش خواهد دید و با دو گوش خویش خواهد شنید و در قلب خویش این موج رحمت را حس خواهد کرد که پرستش، رحمت آب حیات اوست.
سعدی:
چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب "لن ترانی"
حافظ:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی"
مولانا:
"ارنی" کسی بگوید که ترا ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه "تری" چه "لن ترانی
منبع: مهر
Error loading HTML