باورم نمی شد حتی عاشورا هم از یادم رفته بود!
چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹ – ۰۹:۱۳ باورم نمی شد حتی عاشورا هم از یادم رفته بود!
صدای طبل را می شنیدم، وحشت می کردم. لرزه به جانم می افتاد. گوشم را محکم می گرفتم تا هیچ صدایی نشنوم. یک سال محرم، عجیب به گریه افتادم و گفتم: «یا امام حسین(ع) یک کاری کن مثل آن وقت ها که پاک بودم، از صدای دسته عزایتان نترسم.
گروه جامعه خبرگزاری فارس؛ نعیمه جاویدی: آقا رضا می گوید: «دلم یک عزادارای پاک می خواست. بدون مواد، بدون خماری…» سمانه خانم می گوید: «من نرفتم هیئت اما آقا سهمم را فرستاد. شاید نمک همان نذری نمک گیرم کرد و حالا پاکم.» و مینا خانم هم می گوید: «وقتی عاشوا هم از یادم رفت حس کردم، تمام شده ام و به آخر خط رسیده ام.» این ها روایت های یک مجلس متفاوت توزیع نذری است. با ماسک و رعایت کامل فاصله اجتماعی در یکی از روزهای ماه محرم، مهمان 2 بانو و یک آقای رهایی یافته از اعتیاد هستم که بسته های نذری را توی دست گرفتند و گفتند: «از ما اینجوری عکس بیانداز.» با خودم می گویم: «چه دست های قشنگی؛ پاکِ پاک. کاش وقتی بالا می روند برای ما هم دعا کنند.»
حکایت دست های «پاک» و نذری
دوبسته نذری امانتی که قرار بود در یک بیمارستان توزیع شود و به دلیل بعضی ناهماهنگی ها امکان انجام این کار فراهم نشد، حکایتی جالب و برکت پیدا کرد. وقتی بلاتکلیف بودم که با بسته ها چه کنم؟ معتادی زباله گرد را دیدم و اولین بسته نذری، سهم او شد. مردی که می گفت: «شاید معتاد باشم اما خوشحالم که دزد نیستم. کار می کنم و خرجم در می آید.» گفتگو با او شانس خوبی است؛ تکلیف بسته ها مشخص می شود. آن ها را با همکاری موسسه «طلوع بی نشان ها» می برم، «سرای مهر» جایی که بانوان برای پاک شدن از اعتیاد قدم برداشته اند. در سرای مهر با یک مرد رهایی یافته که در قسمت اداری به مسئولان سرا کمک می کند،گفتگو می کنم و با دو خانم. بزرگترین آروزی محرم امسالشان این است که همیشه پاک از اعتیاد بمانند. از محرم های پیش از اعتیاد، ایام اعتیادشان و این محرم می گویند. سمانه، یکی از خانم ها هر بار اسم امام حسین(ع) را می برد. مثل آدم های دلتنگ، دستش ناخودآگاه روی قفسه سینه اش می نشیند و انگشتانش را می ساید روی قلبش. دست خودش نیست. شاید، می خواهد عوض سال هایی که اعتیاد، ماه محرم ها را از او دزدیده بود، دلش را صفا بدهد. گفتگوی ما را در سه بخش اصلی؛ سه روایت می خوانید.
***روایت اول؛ من سمانه 10 ماه است پاکم
میزبانم دو خانم هستند که از بین جمع بانوان مددجوی رهایی یافته از اعتیاد سرای مهر، به اختیار و انتخاب خود، رضایت شان را برای این گفتگو اعلام کرده اند. یکی شان می خندد و می گوید: «سمانه آشپز است و من کمک آشپزش. دوست خوبی است. بیشتر وقت ها با هم هستیم.» از همان اول شرط می گذارند که عکس نمی گیرند و فامیلی شان را نباید بنویسم، خودشان شروع می کنند به صحبت کردن. سمانه خانم 30 ساله است. مادر 3 فرزند و 12 سال از این 30 سال به اعتیاد گذشته: «هرگز جلوی چشم بچه هایم مصرف نکردم، این موضوع خیلی برایم مهم بود. هرچند همسرم این مراعات را نداشت و متاسفانه چشم بچه ها با مواد آشنا شد.»
شوهرم ترک نکرد، معتادم کرد
18 سالگی ازدواج کرده و خبر نداشته به مردی که «بله!» می گوید، اعتیاد دارد: «از درِ رفاقت و دلداری وارد شدم. گفتم: ترکت نمی کنم، ترکت می دهم. دوستش داشتم. عشق آدم را پاگیر می کند. متاسفانه ترک نکرد. یک روز از شدت سادگی و عصبانیت گفتم: آخه این چیه که نمی توانی به خاطر ما هم شده دل بکنی ازش؟ اگر انقدر خوبه، بده ما هم بکشیم. جمله ام را روی هوا زد. از شدت عشق و غم این جمله را گفتم. به خودم آمدم و دیدم آتش به دامن خودم هم افتاد. باورم نمی شد. من که قرار بود او را ترک بدهم حالا معتادم.» سکوت می کند، کلمه ها دیگر سریع ردیف نمی شود پشت سر هم. یکی یکی، کند و سخت از دهانش خارج می شود: «12 سال مصرف کننده بودم. چند سال پیش، از همسرم جدا شدم. بچه ها پیش پدرشان هستند و دلم برای بچه ها تنگ شده است. 22 آبان سال گذشته مصرف مواد را گذاشتم کنار. اولین بار است که توانسته ام این مدت دوام بیاورم، امیدوارم ثابت قدم بمانم.»
آقا کمکم می کنید، نترسم؟!
دستش را روی حلقومش بالا و پایین می کشد. چشمانش پر می شود: «با خودم گفتم: یکی، دو بار همراهش می نشینم تا باور کند، ترک کردن سخت نیست. ای دل غافل…! چه وقت هایی که تا دیروقت کز نمی کردم توی پارک یا پاتوق تا ساقی بیاید. پول را بگیرد، مواد را برساند و از خماری در بیایم.» بانوی توداری است، بغض سنگینی را پشت چشم و حنجره اش مهار می کند تا کلمه ها جا نمانند. از روزهایی می گوید که افیون، ترس از ماه محرم را نشاند، جای عشقی که از بچگی به این ماه داشت: «از رنگِ صورتم خبر نداشتم اما فکر کنم مثل زردچوبه زرد می شد یا عین گچ سفید از شدت ترس. از صدای طبل و سنج هیئت می ترسیدم. دست خودم نبود. مواد مرا به این روز انداخته بود. انگشتانم را فرو می بردم توی گوشم و می لرزیدم از وحشت. نمی دانم شاید هم از خجالت. خجالت می کشیدم که محرم آمده و من هنوز مصرف می کنم. یک سال گریه کردم، گفتم: آقا این ترس را از من بگیر. کاری کن محرم ها صدای طبل و سنج عزایت را بشنوم و مثل وقتی معتاد نبودم، نترسم و خوشم بیاید.» مثل حال و هوای دختری 14 ساله و عاشق، چشمان سمانه سرخ و خیس می شود: «خیلی ها نگاهشان را از آدم معتاد می دزدند و از زنان معتاد بیشتر. امام حسین(ع) اما آن روزها هم تنهایم نگذاشت، صدایم را شنید و دیگر نمی ترسیدم.»
گرمای آن نذری، قلبم را گرم کرد
خانم آشپزباشی سرای مهر، نمکگیر غذای نذری امام حسین(ع) هم شده: «دیر وقت بود و من در یکی از پارک های تهران منتظر مواد. توی مسجد روبه روی پارک مراسم بود، نرفتم. برنامه تمام شد و مردم پراکنده. یک نفر صدایم کرد و غذای نذری را با محبت به دستم داد. گرمی ظرف، دست و دلم را گرم کرد. ته دلم گفتم: آقا من که نیامدم اما شما سهمم را فرستادید. این خاندان یک کار کوچک را با محبت جواب می دهند. یکبار همان ایامی که اعتیاد داشتم برای یک موضوع نذر کردم. امام حسین(ع) حاجتم را داد. شیرکاکائو درست کردم و توی آن سرما به عزادارانش چسبید، نوش جانشان!» سمانه خانم می گوید: «دوست دارم ماه محرم امسال یک مجلس بروم و با امام حسین(ع) قول و قرارهایی بگذارم که فقط خدا بداند، خودش و دلم.» می گویم: «سمانه جانم امام حسین(ع) این 10 ماه پاکی ات را برساند به صد سال.»
***روایت دوم؛ من مینا یک سال و 4 ماه است پاکم
حکایت مینا که حالا با هم صمیمی تر شده ایم، از لحظه گرفتن بسته نذری شروع می شود. مادرش را مدتی است از دست داده و با حالی غریب، دلتنگی می کند. نگاهش می کنم و می گویم: «مینا هیچ می دانی یکی از بهترین سمت های جهان بچه ننه بودن است که من حسابی هستم.» خیلی طناز نیستم. شکرخدا اما جمله می گیرد و بین شوری اشک ها، شیرینی لبخند جاخوش می کند روی صورتش.
آقای دکتر معتادم کرد
حکایت زندگی اش حسابی به درد دختران خانواده های مرفه می خورد: «پدرم کارخانه دار بود. بهمن 1388 ازهمسرم جدا شدم. مردی که از من، پولم را می خواست. دختری عاطفی بودم و عاشقانه بله گفتم. بعد از شوک آن جدایی، مدتی بهم ریختگی روحی داشتم. نیاز مالی به کار کردن نداشتم اما منشی یک مطب دندانپزشکی شدم که کاش نمی شدم. بین من و آقای دکتر، علاقه ای شکل گرفت. خانواده ام در جریان بودند. قول و قرار ازدواج آمد، وسط. فکر کردم بخت به من رو کرده است. کمی گذشت سر از بساط در آوردم و اول با سیگار شروع شد.» علاقه به آقای دکتر به جای آب به سراب رسید: «به پیشنهادش شیشه مصرف کردم. آن موقع شیشه به عنوان مخدر معروف نبود. با کلی استدلال پزشکی گفت که این آمفتامین است و مخدر نیست. دکتر بود و حرفش برایم سند. از چاله در آمدم، افتادم توی چاه.»
خانواده فهمیدند معتاد شده ام
مینا امسال ماه محرم، حال و هوای خاصی دارد: «خیلی سال است هر وقت توی خلوت خودم هستم این شعر را می خوانم: کاش، ای کاش! صحرای عطش می فهمید/ آب مهریه زهراست… امان از ماه محرم هایی که از دست دادم.» چشمان درشت داشتن هم دردسر دارد تا خط اشکی توی چشمت بنشیند، سریع معلوم می شود. مینا سرش را پایین می اندازد و می گوید: «یکی از اقواممان متوجه اعتیادم شد. به پدر و مادرم گفت و دنیا روی سرشان خراب شد. وقتی مواد نداشتم بیقرار و کم اشتها می شدم. خانواده ام فکر می کردند این ها به خاطر طلاق است. تا اینکه آن فرد «پایپ» نشانم داد، چشمانم برق زد و لو رفتم. بعد مرا بردند برای ترک. خانواده بینوایم برای اینکه به زندگی دلگرم شوم خانه پدری را کوبیدند از نو ساختند تا حال و هوایم عوض شود که نشد.»
حتی عاشورا از یادم رفت
در خانواده ای مقید و مذهبی بزرگ شده و نذری دادن را دوست دارد: «سال اولی که ترک کردم، ظهرعاشورا شربت نذری بین مردم و دسته عزاداری پخش کردم. من از بچگی عاشق امام حسین(ع) هستم. غفلت من بود که از امام حسین(ع) جدا شدم.» بغض، خرخره حرف هایش را می جود. سرش را بالا می گیرد و می گوید: «در 9 سال اعتیاد، 4 بار ترک ناموفق داشتم. مواد از آدم، برده می سازد و غرق می شوی. بعضی وقت ها به خودم می آمدم و می دیدم سه روز از عاشورا گذشته یا ماه محرم و صفر تمام شده و من اصلاً متوجه نشده ام. آن لحظه ها بدترین لحظه بود. از خودم بدم می آمد. فکر می کردم به ته خط، ته خط رسیدن که می گویند باید همین باشد.»
آلزایمر داشت اما می گفت: مینا
پدر و مادر مینا از دنیا رفته اند و مینا خودش را ملامت می کند. خاطرات دردناکش روضه ای است: «مواد، کاری کرد که با یک قاچاقچی ازدواج کنم فقط برای اینکه خماری نکشم. با مواد دستگیر شدیم و به زندان افتادم. بعد از آزادی، 8 ماه تمام در یک کارخانه متروک کارتن خواب بودم. خانواده ام پیدایم کردند. گفتند مادرم آلزایمر گرفته و حالش خوب نیست اما نرفتم. دوست نداشتم من را آنطور ببیند. آلزایمر گرفته بود اما تنها کلمه ای که می گفته اسم من بوده. عاشقش بودم. همیشه از خدا می خواستم زودتر از مادرم بمیرم اما نشد. وقتی رفتم، دیر شده بود. مادرم برای همیشه رفته بود. حالا لحظه ای نیست که این داغ قلبم را آتش نزند.» سمانه به دلداری می آید: «داغ اولاد پدر و مادر را می کشد، روزی هزار بار. خدا به دل مادرت نگاه کرده است.» آب سردی روی آتش می شود حرف هایش. مینا آرام می گیرد و می گویم: «مادری که حتی در آلزایمر تو را از یاد نبرده، حالا هم حواسش جمع توست. روزهای پاکی ات را نگاه می کند و خستگی دنیا از وجودش بیرون می رود، با قدرت ادامه بده!»
***روایت سوم؛ من رضا یک سال است پاکم
آقا «رضا» 57 ساله است و 40 سال این عمر را پای اعتیاد ریخته. تجربه بارها ترک ناموفق دارد. حالا یک سال است به مواد، نه! گفته. دانش آموز دبیرستان معروف «البرز» و تاجر فرش که تجربه سفرهای خارجی متعددی هم دارد، آرزو می کند کاش خدا پاکنی به دستش می داد تا کوچه «لاجوردی» را از زندگی خودش پاک کند: «یادش هم که می افتم، آشفته می شوم. چند بچه دبیرستانی بودیم که از کنجکاوی و برای یک روز و یک ساعت خوش بودن عطش داشتیم. توی همان کوچه بود که مواد مصرف کردیم و معتاد شدیم. اصلاٌ دوست ندارم بروم آنجا.»
سقاخانه، شمع ها و اشک ها
حالا زندگی ساده ای دارد اما قبلاً بر و بیایی داشته: «دوست ندارم به محله قدیمی و پدری سر بزنم. همه کوچه پس کوچه هایش مرا یاد خاطره روزهایی می اندازد که با همین دو دست خودم، زندگی ام را به خاکستر کشیدم. بازار عباس آباد، راسته فرش فروش ها اسمم، سکه ای بود برای خودش اما موادمخدر، زندگی ام را از سکه انداخت. همسرم و بچه ها اذیت شدند. مواد مرا با عزیزترین کسانم هم درگیر می کرد. خانمم خیلی مذهبی است. وقتی می رفتیم جایی کافی بود، سقاخانه ببیند. حتما باید شمع می خرید، روشن می کرد. یکبار خیلی دلم از خودم گرفت و دلم برایش سوخت. می دیدم چه طور گریه می کند و برای رها شدن من از اعتیاد دعا می کند.» می گوید دلش از سنگ نبوده و این سال ها شاید 30 بار برای ترک اقدام کرده اما فایده نداشته. چند روز یا چند ماه مصرف نکرده اما دوباره لغزیده است.
بیشتر مصرف می کردم، لو نروم
درباره علت ترک های ناموفق، گفتنی دارد: «خیلی مهم است که معتاد به مرحله ترک روانی و درونی برسد. چه فایده دوره ترک را با هر سختی بگذرانی اما مسئله مواد و اعتیاد هنوز در ذهنت حل نشده باشد.» می پرسم خیلی زود به ورطه اعتیاد، افتادید. تقریباً از 16، 17 سالگی. طعم محرم های آن سال ها با دوره اعتیاد چه فرقی داشت؟ می گوید: «خیلی. وقتی معتاد شدم، روزهای محرم، مواد بیشتری مصرف می کردم و به اصطلاح خودم را می ساختم تا در دسته عزاداری نسبت به بقیه انرژی کم نیاورم. انقدر سرحال باشم که کسی به فکرش نرسد معتادم. خیلی از معتادها این طور فکر می کنند. مصرفشان عید نوروز و ماه محرم بالا می رود تا در جمع خمار و بیحال نباشند و اعتیادشان پیدا نباشد. برای همین، در کمپ ها برای مرخصی این ایام خیلی سخت می گیرند.»
سلام امام رضا! من پاکم
مدتی است، مرخصی نرفته و قرار است برود خانه. بسته نذری را گرفته، دستانش می لرزد. ببخشید! دخترمی، می گوید و چشمانش خیس می شود: «مردها گریه نمی کنند اما برای این آقا نمی شود…(بغض می کند و جمله ناتمام می ماند) پس قرار بود ما مهمان امام حسین(ع) باشیم، امروز. این بسته را نگه می دارم و می برم برای خانواده ام.» حسرت یک سفر و خاطره سفری دیگر را مرور می کند: «دوست داشتم اربعین پای پیاده کربلا می رفتم اما کرونا حسرت به دل خیلی ها گذاشت. وقتی پاک شدم یک سفر مهمان امام رضا(ع) بودیم. همه با لباس های سفید توی صحن ایستادیم و به آقا سلام دادیم و برای ادامه راه مدد گرفتیم. آن روز حس کردم من هم مثل یکی از همان کبوتر سفیدهای حرمم. حال عجیبی بود. سبکبال بودم و حس کردم می توانم سرم را بی شرمندگی بلند کنم و بگویم: «سلام امام رضاجان! رضای تو آمد پاک، پاک…»
/انتهای پیام
اخبار مرتبط
پر بازدید ها
پر بحث ترین ها
بیشترین اشتراک
بازار
اخبار کسب و کار