سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹ – ۱۱:۱۳ جایزه شهید«صدرزاده» به خادم بخش کرونا/ از تجویز «حاج قاسم» برای پیروزی تا راهکار «آقا مصطفی» برای شهادت
«از دور دیدم شهید صدرزاده جلوی در هیئت ایستاده. گفتم: وای. الان میگه: باز گذاشتی آخر هیئت اومدی…گفت: کجا بودی؟ گفتم: بیمارستان. گفت: چرا؟ اتفاقی افتاده؟ گفتم: یه ویروس اومده که مردم رو گرفتار کرده. با بچههای هیئتی و جهادی تصمیم گرفتیم دهه محرم بریم بیمارستان برای کمک پرستاران… لبخندی روی لبش نشست. روی شانهام زد و مثل همان موقعها گفت: راضیام ازت…»
گروه جامعه خبرگزاری فارس؛ مریم شریفی: به گواراییِ آب نطلبیده میمانَد. به شیرینیِ دعایی که هنوز از دل به زبان نیامده، اجابت شدهباشد. به حال خوشِ بعد از یک دلتنگی طولانی که به یک نگاه، جایش را به شیرینیِ وصل دادهباشد… هرچه بگویم، انگار توصیف حالوهوای این روزهای «فرهاد نقدی»، خادم داوطلب بخش کرونا نمیشود. پاداش 20 روز دوندگی برای خدمت خاص محرمی به بیماران و کادر درمانی کرونا که هیچ، انگار پاداش چند سال جهاد در لباس مدافع حرم در جنگ با داعش، خدمت بیمنت به مردم نجیب منطقه محروم بشاگرد و کمک به دردمندان در سیل و زلزله و… را یکجا به او دادهباشند، این روزها سر از پا نمیشناسد.
پایان طرح «هر هیئت، یک خدمت» که به ابتکار خانه طلاب جوان قم در دهه محرم و در بخش کرونا در بیمارستان امام حسین (ع) برگزار شد، در کنار حال خوب عمومی که نصیب شرکتکنندگان این حرکت زیبای معنوی و نوعدوستانه کرد، برای «فرهاد نقدی»، طلبه 29 ساله مدرسه «معصومیه» قم با یک پایان رؤیایی همراه بود؛ با یک پیغام دلپذیر که از نمره قبولی او و همقطارانش در آزمون خدمت و ارادت حکایت داشت. با گفتوگوی ما با این طلبه جوان همراه باشید تا در حلاوت بازخوانی این پیغام شیرین شریک شوید.
بچه های «کهنز» در کنار شهید «مصطفی صدرزاده»/ آقا مصطفی: ایستاده، نفر چهارم از سمت راست/ «فرهاد نقدی»: ایستاده، نفر پنجم از سمت راست
میدانی دلتنگی برای یک لبخند یعنی چه؟…
صحبت از سالهای نوجوانی که به میان میآید، فوجی از خاطرات شیرین زنده میشود در دل و ذهنش از محله «کُهَنز»، مسجد امیرالمؤمنین (ع) و «مردی» که از یک جایی به بعد، شد تمام دنیای آن بچههای قد و نیمقد پرشور. مرد تکرارنشدنی که حاضر بودند جانشان را هم بدهند فقط برای یک لبخند رضایتش. فرهاد نقدی برای شروع داستان پرماجرایش، برمان میگرداند به 13، 14 سال قبل و میگوید: «در کهنز، همسایه «آقا مصطفی» بودیم. کهنز، منطقهای در شهرستان شهریار از توابع استان تهران است. آقا مصطفی که بعدها شد شهید «مصطفی صدرزاده»، مربی و استاد ما در مسجد امیرالمؤمنین (ع) منطقه کهنز بود. ارادت و وابستگی من به این مسجد و اهالیاش به حدی بود که با وجود اینکه اواخر سال 86 نقل مکان کردیم و به محلهای دیگر رفتیم، با اینکه از خانه جدیدمان با ماشین حدود 20 دقیقه تا محله قبلی فاصله بود، مقید بودم هر روز موقع نماز مغرب و عشاء خودم را به مسجد امیرالمؤمنین (ع) برسانم و نماز جماعت را آنجا بخوانم. این ماجرا تا 2 سال و نیم بعد و قبولیام در دانشگاه قم ادامه داشت.
شهید «مصطفی صدرزاده»
از فعالیتهای فرهنگی گرفته تا تمرینات کشتی، آموزشهای نظامی و اردوهای تفریحی و زیارتی ما، همه و همه زیر نظر آقا مصطفی انجام میشد. از رابطه عمیق عاطفی آقا مصطفی با بچهها هرچه بگویم، کم گفتهام. او تنها کسی بود که ما حاضر بودیم حتی جانمان را هم برایش بدهیم. همهچیز هم به روش تربیتی خود آقا مصطفی برمیگشت. اصلاً اهل موعظه و نصیحت نبود بلکه با شیوه تربیت عملی به سراغ بچهها میرفت. همین هم باعث میشد روی ما تأثیر بگذارد. وقتی نکتهای را به ما گوشزد میکرد،کاملاً احساس میکردیم خودش عامل به آن نکته است و همین هم در ما ایجاد رغبت میکرد که به سراغ آن موضوع برویم. خلاصهاش را بگویم، مدام فکر و ذکرمان این بود کاری کنیم که آقا مصطفی را از خودمان راضی کنیم.»
چیزی از پشت پستوی خاطرات نوجوانی سرک کشیده که لبخند میآید و فاصله میاندازد میان کلمات آقای راوی. مکثی میکند و در همان حال میگوید: «مدام دنبال لبخند رضایت آقا مصطفی بودیم. حاضر بودیم هر کاری بکنیم که خوشحال شود. آقا مصطفی یک تکیه کلام خاص داشت که برای ما یک دنیا ارزش داشت. هر وقت یکی از بچهها یک کار خوب انجام میداد، میزد پشتش یا روی شانهاش و میگفت: «راضیام ازت». این دیگر برای ما به اصطلاح، آخرش بود. تا این را میشنیدیم، یک حس غروری پیدا میکردیم که بیا و ببین. از اینکه کار خوبی کردهایم که باعث شده آقا مصطفی از ما راضی باشد، به خومان افتخار میکردیم.»
مسجد امیرالمومنین(ع) محله کهنز/ شهید مصطفی صدرزاده: ایستاده، نفر اول از سمت راست/ فرهاد نقدی: ایستاده، نفر سوم از سمت راست
دنبال شهادت نباش، کاری کن خودش سراغت بیاید!
«یک سال در مراسم اعتکاف در همان حال و هوای نوجوانی از آقا مصطفی پرسیدم: آقا! چی کار کنیم که شهید بشیم؟ برخلاف تصورم آقا مصطفی در جواب گفت: «دنبال شهادت نباش!» جوابش البته یک بخش تکمیلی هم داشت. در ادامه گفت: «دنبال زندگی مجاهدانه باش. اگر مجاهدانه زندگی کنی، شهادت خودش به سراغت میآید.» و خود آقا مصطفی، مصداق عینی همین موضوع بود. زندگیاش سراسر کار و تلاش و جهاد بود. فعالیت در مسجد و بسیج به جای خود، از همان سالهای ابتدایی غائله داعش هم، داوطلب شد برای دفاع از حرم. وقتی تلاشهایش برای اعزام در قالب نیروهای مستشاری ایرانی به نتیجه نرسید، باز هم دست برنداشت. رفت لهجه افغانستانی یاد گرفت و خودش را بهعنوان یک نیروی داوطلب افغانستانی جا زد. بعد هم از مشهد بههمراه نیروهای فاطمیون به سوریه اعزام شد. خیلی هم طول نکشید که خودش یکی از فرماندهان فاطمیون شد و آخرش هم شهادت سراغش آمد.»
از قم به سامرا؛ وقتی دلت تاب غربت ندارد
میگویند: پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش مخوانش پسر… به گمانم اینطور هم میشود گفت: «شاگرد کو ندارد نشان از استاد…» درستش هم همین است؛ شاگردی که عطر و بوی استاد ندهد، یحتمل سرگرم بازیگوشی بوده در کلاس درس که حالا پایش در بهجا آوردن رسم شاگردی لنگ میزند. بچههای کهنز اما خوب شاگردی کردند در محضر آقا مصطفی: «بعد از فارغالتحصیلی در رشته الهیات از دانشگاه قم، تحصیل در مدرسه «معصومیه» را شروع کردم. سال اول طلبگی بود که توفیق پیدا کردم به جمع مدافعان حرم ملحق شوم و چند صباحی همنفس این رفقا در عراق باشم. قلباً هم دوست داشتم بروم عراق. ارادتی که به امام هادی (علیه السلام) داشتم و آن غربت خاص سامرا، باعث شد جذب میدان دفاع از حرم در عراق شوم. اولین حضورم در عراق در بهمنماه سال 93 بود؛ وقتی که داعش تا 3، 4 کیلومتری سامرا رسیدهبود. از آن موقع تا پایان کار داعش در عراق، یعنی ماه رمضان سال 96 و عملیات آزادسازی موصل، رفتوآمدهای من به عراق ادامه داشت و در آن مدت در عملیاتهایی مثل عملیات آزادسازی «الأنبار» و «دیاله» شرکت کردم. در سومین اعزامم به مناطق عملیاتی عراق بود که آقا مصطفی از پیوستنم به جمع مدافعان حرم مطلع شد. بعد از آن، گهگاه از وضعیت جبهه عراق سئوالاتی از من میپرسید. خودش هم در مقطعی قرار بود به عراق بیاید اما چون مسئولیت فرماندهی در محور سوریه داشت، امکانش فراهم نشد.»
حالا مشتاقم از واکنش آقا مصطفای عزیز بچههای کهنز بشنوم. از اینکه وقتی شنید شاگردش هم پا جای پای او گذاشته، چه احساسی پیدا کرد. پاسخ فرهاد نقدی اما فراتر از آن چیزی است که انتظارش را داشتم: «در کهنز و مسجد امیرالمؤمنین (ع) دیگر اعزام بچهها به عراق و سوریه بهعنوان مدافع حرم، تبدیل به یک موضوع عادی شدهبود. چیز عجیبی نبود که هر کوچه محله چند مدافع حرم داشتهباشد. گاهی که بچهها دستهجمعی از سوریه برمیگشتند، یکدفعه میدیدی مسجد پر شده از رزمنده. میآمدند و با همان لباسهای پلنگی مدافعان حرم در صف نماز جماعت میایستادند. خلاصه از دستپروردههای آقا مصطفی، تعداد زیادی مدافع حرم تربیت شدند و به عراق و سوریه رفتند.»
چند دقیقه روضه، تجویز «حاج قاسم» برای پیروزی در عملیات
میخواهم از مقطع دفاع از حرم پل بزنم به میدان جهاد در دفاع از سلامت اما هنوز پای دلم یک جایی در پشت خاکریزهای جنگ با داعش گیر است. نمیشود از دفاع از حرم بگویی و از علمدار مدافعان حرم حرفی به میان نیاوری. راستش را بگویم، حیفم میآید حالا که به لطف مرور خاطرات تا روزهای غرورانگیز به خاک مالیدن بینی داعش در عراق رفتهایم، از فرمانده آن فتح بزرگ یاد نکنم. تا میپرسم: در آن 3 سال حضور در عراق بهعنوان مدافع حرم، هیچوقت پیش آمد برخورد و دیداری با حاج قاسم سلیمانی داشته باشید؟، انگار حسرتی بزرگ در دل قهرمان داستانمان زنده میشود. مکثی میکند و میگوید: «بله. یکبار در عملیات آزادسازی دیاله و نوبت دوم در حرم امیرالمؤمنین (ع)، سردار سلیمانی را دیدم. اما این دیدارها از نوع نزدیک نبود. شرایط عملیات که مشخص است اما در حرم امام علی (ع) هم با اینکه هم شرایطش فراهم بود و هم فرصت داشتیم، نزدیک حاج قاسم نرفتم. نمیدانم. دلم نمیخواست در آن فضا، خلوتش را به هم بزنم. گذشت تا پارسال. بعد از شهادت حاج قاسم، خیلی افسوس از دست دادن آن فرصت را خوردم. این حسرت هنوز با من است که چرا نزدیک نرفتم و بهاندازه 2، 3 کلمه هم که شده، با سردار همکلام نشدم…»
شهید صدرزاده در کنار شهید حاج قاسم سلیمانی
مدافع حرم دیروز اما از همان دیدارهای کوتاه با سردار بزرگ اسلام هم، دستاورد ارزشمندی داشته که تا همیشه برایش الهامبخش است: «حاج قاسم را در روز عملیات آزادسازی دیاله در حالی دیدم که نقشه پهن کردهبود روی زمین و داشت جزییات عملیات را با فرماندهان هماهنگ میکرد. ما گردان تکتیرانداز بودیم و حاج قاسم داشت محل استقرار ما را روی نقشه به فرماندهمان توضیح میداد. ارتباط سردار با فرماندهان میدانی و نیروها در قالب فرمانده ارشد و نیروهای زیردست نبود. رابطهاش با آنها مثل برادر بود. من در همان دیدار، این موضوع را لمس کردم. اما آن روز یک نکته زیبا و بهیادماندنیتر هم از ایشان دیدم. مکرر شنیدهبودم که حاج قاسم خیلی اهل روضه است و در کوران حوادث و حتی قبل و حین عملیاتها میگوید روضه بخوانند؛ حتی شده برای 5 دقیقه. آن روز و قبل از شروع عملیات، سردار بعد از اینکه توضیحات مربوط به عملیات را داد و مسئولیتها را تقسیم کرد، روی خاک نشست و به یکی از رفقا گفت: «بیا اینجا بنشین روضه حضرت زهرا (س) بخوان.» بعد از آن روضه مختصر، نیروها به سمت محل شروع عملیات حرکت کردند.
در تهران به شیوه رفقای قم به جنگ کرونا رفتیم
«سر و کله کرونا که پیدا شد، یک اتفاق باعث شد از رفقای قم و خانه طلاب جوان جدا بیفتم. آن روزها به خاطر انتخابات به تهران آمدهبودم و وقتی غائله کرونا بلند شد، دیگر نتوانستم به قم برگردم. آن روزها برای افرادی که دوست داشتند کاری بکنند اما نمیتوانستند، روزهای سختی بود. مشکل بزرگ این بود که کرونا، هیچ شباهتی با دیگر بلایا نداشت. در سیل و زلزله، گروههای جهادی میدانستند چه باید بکنند، چطور به میدان بزنند و چه وسایلی آماده کنند. اما با توجه به ناشناختهبودن ویروس کرونا، همه ازجمله گروههای جهادی دچار بهتزدگی شدهبودند. درواقع هیچکس نمیدانست چه باید بکند.
تا اینکه نامه خانه طلاب جوان قم به نماینده وزیر بهداشت در قم درخصوص آمادگی طلبههای جهادی برای یاری رساندن به کادر درمانی کرونا، فضا را برای گروههای جهادی باز کرد. وقتی با موافقت نماینده وزیر، طلبهها و نیروهای داوطلب برای فعالیتهای غیرتخصصی و کمک به بیماران و کادر درمانی وارد بخش کرونا در بیمارستانهای قم شدند، آن جو سنگینی که ایجاد شدهبود، شکست. بعد از نتایج مثبت فعالیتهای دوستان خانه طلاب جوان، طلبهها و نیروهای جهادی در چند استان دیگر مثل تهران، مازندران و گیلان هم با الگوبرداری از آنها برای کمک به کادر درمانی کرونا وارد بیمارستان شدند. من هم گرچه از قافله دوستان جهادی در قم جا ماندهبودم اما اواسط اسفند و با رفع موانع برای غسل فوتشدگان کرونا، توانستم به همراه دوستان طلبه در قرارگاه «نجمه خاتون (س)» وارد غسالخانه بهشت زهرا (س) شوم و شروع به خدمت کنم. بعد از آن هم به شیوه رفقای قم، از عید نوروز وارد بیمارستان مسیح دانشوری شدیم تا در حد توان باری از روی دوش پرستاران در رسیدگی به بیماران مبتلا به کرونا برداریم.»
فرهاد! به رفقای شهیدت بگو کارمان گره خورده
«به لطف خدا، با زحمات کادر درمانی و همت جمعی مردم همهچیز داشت خوب پیش میرفت. اواخر اردیبهشت آنقدر تعداد فوتیها کاهش پیدا کرد و کار در غسالخانه بهشت زهرا (ع) کم شد که دیگر چندان به حضور ما نیازی نبود. اواسط تیرماه اما متاسفانه ورق برگشت و دوباره شیوع ویروس کرونا اوج گرفت. محرم نزدیک بود و ما هم طبق روال هر ساله خانه طلاب جوان قرار بود در ایام محرم برای تبلیغ به منطقه محروم بشاگرد برویم اما با شروع موج دوم کرونا، سخنرانی حضرت آقا، مسیر را برای ما روشن کرد. ایشان فرمودند: «کسانی که در موج اول کرونا فعال بودند، در موج دوم هم پای کار بیایند.» بهاینترتیب، برنامه محرم ما تغییر کرد و بعد از بررسیهای فراوان قرار شد در دهه محرم در قالب طرح «هر هیئت یک خدمت» و بهعنوان نیروهای هیئتی و جهادی، در یکی از بیمارستانهای تهران به کمک کادر درمانی و بیماران کرونا برویم.»
نقدی که بهعنوان رابط نیروهای جهادی و بیمارستان در دهه محرم فعالیت داشته، از نزدیک شاهد اتفاقات تلخ و شیرین فراوانی در بخش کرونا بوده. اما بهجای روایت بالا و پایینهایی که در آن ایام از سر گذراندند، ما را به پشت صحنه اتفاقات میبرد و در ادامه میگوید: «با توجه به مسئولیتی که بر عهدهام گذاشته شدهبود، مرتب با حاج آقا حسینزاده (مسئول بیمارستان در قرارگاه طرح هر هیئت یک خدمت) در ارتباط بودم. حاج آقا هم خبر داشت من قبلاً توفیق داشتم مدافع حرم باشم. اینطور بود که هرکجا کار گره میخورد، میگفت: «فرهاد! به رفقای شهیدت متوسل شو و بگو دعا کنند کارمان راه بیفتد.» حتی اگر کنار حاج آقا هم نبودم، تماس میگرفت و میگفت: «کار گره خورده. به رفقایت توسل کن.»
من هم بر اساس ارتباط عاطفی که با شهید مصطفی صدرزاده داشتم و همیشه ارادت قلبی خاصی به ایشان داشته و دارم، در این مواقع در هر شرایطی که بودم، میرفتم یک گوشه، 2 رکعت نماز میخواندم و بعد در دلم میگفتم: «آقا مصطفی! کارمون گره خورده. فقط هم به دست خودت باز میشه. یه نظری بکن…» و خدا را شکر، آقا مصطفی هم هیچوقت روی مرا زمین نینداخت. هر بار بعد از چند دقیقه، حاج آقا خبر میداد مشکل حل شده. یک بار بالاخره حاج آقا پرسید: «این رفیق شهیدت کیه؟» گفتم: شهید مصطفی صدرزاده.»
«فرهاد نقدی» در حال توزیع آب هویج بین بیماران مبتلا به کرونا در بیمارستان امام حسین(ع) در دهه محرم
بعد از خدمت در بخش کرونا، شهید صدرزاده گفت: «راضیام ازت»…
«بعد از شهادت آقا مصطفی خیلی دوست داشتم خوابش را ببینم. یکی دو بار این اتفاق افتاد اما از حدود 3 سال قبل، دیگر خوابش را ندیدم و هر روز عطشم برای دیدارش بیشتر میشد. گذشت تا اینکه روز عاشورا طرح هر هیئت یک خدمت در بیمارستان امام حسین (ع) تمام شد و رفقا به قم برگشتند. من اما در تهران ماندم تا بعضی ریزهکاریهای باقیمانده را انجام دهم. همان شب، خواب آقا مصطفی را دیدم. ما در کهنز یک هیئت داشتیم که آن هم زیر نظر آقا مصطفی بود و خیلی نسبت به آن حساس بود. همیشه به بچهها میگفت: «آخر شب و فقط برای سینهزدن به هیئت نیایید. اگر وقت ندارید و نمیتوانید تماموقت در هیئت باشید، اول جلسه برای سخنرانی بیایید و وقتی تمام شد، بروید.» آن شب خواب دیدم آخر وقت و آخر هیئت است و دارم میروم سمت محل هیئت. از دور دیدم آقا مصطفی دم در ایستاده. توی دلم گفتم: وای. الان میگه تا الان کجا بودی و… همانطور هم شد. صدایم کرد.
از وقتی در رشته الهیات دانشگاه قم قبول شدم، به من میگفت: «شیخ». مثل همان روزها صدا زد: «شیخ! بیا ببینم. کجا بودی؟» گفتم: بیمارستان بودم. گفت: «بیمارستان برای چی؟ اتفاقی افتاده؟» توضیح دادم که: یک ویروس آمده و مردم را گرفتار کرده. ما هم با رفقای طلبه و هیئتی تصمیم گرفتیم دهه محرم برویم بیمارستان برای کمک به پرستاران و بیماران… همانطور که داشتم درباره فعالیتهایمان در بیمارستان توضیح میدادم، دیدم کمکم لبخند روی لب آقا مصطفی نقش بست. حرفهایم که تمام شد، 2 بار زد روی شانهام و مثل همان موقعها با لبخند گفت: «راضیام ازت»…»
آماده سازی غذای نذری در آشپرخانه بیمارستان
اینجای قصه، دیگر مقاومت راوی جوان میشکند. کلمات هم پا پس میکشند از حمایتش. حالا دیگر فقط بغض و اشک است که میانداری میکند. نهفقط برای 20 روز تلاش بیوقفه فرهاد نقدی در خدمت به بیماران و کادر درمانی کرونا که حتی برای گفتوگوی ما، این یک پایان شگفانگیز است. برآوردهشدن آرزوی روزهای نوجوانی، حتی با 15 سال تأخیر هم برایش شیرین بوده و شورانگیز، آنقدر که این روزهای طلبه جوان داستان ما پر شده از شور و نشاط و انگیزه: «شاید هیچچیز نمیتوانست اینطور خستگی را از تنم دور کند و برای ادامه راه به من انگیزه بدهد. حالا فکر میکنم باید سفارشی که آقا مصطفی سالها قبل درباره زندگی مجاهدانه به من داشت را مصممتر و با قدرت بیشتر پیگیری کنم. اساساً فکر میکنم تنها حربهای که میتواند گره از کار کشور ما باز کند، جهاد است. اگر ما اهل کار جهای باشیم، کشور به آن پیشرفتی که باید، خواهد رسید. اما اگر عافیتطلب شویم، راه به جایی نخواهیم برد.»
فرهاد نقدی، نفر سمت راست
خدا کند کرونا برود اما تا وقتی هست، روی ما حساب کنید
«محرم امسال با حضور در بخش کرونا و خدمت به بیماران و کادر درمانی، برای ما محرم خاصی شد؛ یکی از بهترین دهههای عمرمان. یک جمله زیبا از یکی از نیروهای داوطلب که از طریق فراخوان به ما ملحق شدهبود، در ذهن من حک شده. میگفت: «عزاداری امسال من، خنداندن بیماران مبتلا به کروناست.»
فرهاد نقدی، مدافع حرم دیروز و خادم میدان دفاع از سلامت امروز مکثی میکند و در پایان میگوید: «دعا میکنیم این ویروس زودتر ریشهکن شود اما از طرف خودم و تمام دوستان خانه طلاب جوان میگویم اگر در ادامه باز هم نیاز به کمک باشد، آمادگی داریم در کمترین زمان، دوباره نیروها را سازماندهی کنیم و هرکجا لازم باشد، برای خدمت حضور پیدا کنیم. به همه اطمینان میدهم چیزی به اسم خستگی و از دست دادن انگیزه در میان نیروهای جهادی وجود ندارد. حتی در همین برنامه محرم گرچه ظهر عاشورا را پایان ماموریتمان قرار داده بودیم اما با وجود تمام سختیها، شب آخر بسیاری از دوستان میگفتند: «دهه دوم محرم را هم بمانیم و در بیمارستان خدمت کنیم. هنوز جای کار وجود دارد…»
انتهای پیام/
بازار
اخبار کسب و کار
Error loading HTML
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو، داود میرباقری کارگردان که با ژاله علو در فیلم…