«داوطلبان جهادی امام رضا(ع)» فرزندان پرستاران را غافلگیر کردند
شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۹ – ۰۰:۲۳ «داوطلبان جهادی امام رضا(ع)» فرزندان پرستاران را غافلگیر کردند
مادر نیز حسابی جاخورده بود. بیشتر به ذوق و شوق بچههایش نگاه میکند وقتی هدایا را در آغوش گرفتهاند. دستآخر همه شوقش را در یک جمله اینطور بیان میکند: «حضور داوطلبان جهادی امام رضا (ع) به خانه ما اتفاقی نبوده؛ امام رضا به من نظرکرده، خودش میدانست چقدر دلم زیارت میخواست».
گروه جامعه خبرگزاری فارس ـ سودابه رنجبر: گروه داوطلبان «جهادی امام رضا» در بخش دانشآموزی ایده بکرشان را عملیاتی کردند. آنها برای کودکان و نوجوانهایی که پدر و مادرشان جزو کادر درمانی بیمارستان بوده و این روزها در شیفتهای طولانی بخش کرونا خدمت میکنند، هدیه تهیه کردند. گروههای جهادی با هماهنگی بیمارستان بدون اینکه به خانوادهها اطلاع دهند و بهصورت کاملاً غافلگیرکننده زنگ خانهها را میزدند، هدایایی که آماده کرده بودند را بهپاس قدردانی از فرزندان کادر درمان به آنها اهدا میکردند.
بچهها با دیدن داوطلبان جهادی پشت در خانهشان، حسابی غافلگیر شدند. البته بماند که تعدادی از این بچهها و خانوادهها در منزل نبودند و گروههای جهادی نیز رو دست خوردند و غافلگیری، حسابی از آن خودشان شد؛ اما امام رضاییها بازهم حاضر نشدند خانوادهها را در جریان بگذارند تا لذت غافلگیری برای بچهها و خانوادههایشان محفوظ بماند.
هدیهای که غافلگیرشان کرد
پرسان پرسان آدرس را پیدا کردیم. از روی لیست نگاه میکنیم دو پسر ۴ ساله و ۱۱ ساله پسران خانم بهیار هستند. خانه در یک کوچه بنبست است. خانهای قدیمی. چند کودک قد و نیم آمدهاند کنار درگاه و چشم دوختهاند به کادوهایی که از صندوقعقب ماشین بیرون میآید. نمیدانم در دلشان چه میگذرد شاید با خودشان میگویند «کاش آن هدیههای کادوپیچ شده را به ما بدهند» یا «خوش به حال کسانی که صاحب این هدیهها هستند» یا اینکه حدس میزدند «این غریبهها قرار است به خانه کدام همسایه بروند؟» اما اصلاً فکرش را هم نمیکردند که قرار است این هدیهها برای آنها باشد.
حتی وقتی یکی از جهادیها به خانهشان نزدیک میشود و میپرسد شما پسران خانم پرستار هستید؟ بازهم باور نمیکنند که قرار است تا چند ثانیه دیگر هدیهها در دستان آنها باشد. فقط متحیر به هم نگاه میکنند و آنوقت صدایشان را طوری توی راهروی باریک خانه بلند میکنند و فریاد میزنند: «مامان بیا، زود بیا با شما کار دارند.» که مادر بهسرعت جلوی در ظاهر میشود. تازه از شیفت کاری بیمارستان به خانه رسیده است. چشمان خوابآلودش از کاری سخت در اورژانس کرونای بیمارستان خبر میدهد. مادر نیز حسابی جا میخورد. بیشتر به ذوق و شوق بچههایش نگاه میکند. دستآخر حرفهایش را جمع میکند و فقط در یک جمله میگوید: «با آمدن داوطلبان امام رضایی به خانه ما فکر میکنم، امام رضا به من نظر داشته. عید میخواستیم به مشهد برویم که درگیر ویروس کرونا شدیم همه روزهایی که قرار بود در سفر مشهد باشم را در بیمارستان ماندم، برای کمک به مردم». خانم بهیار قبلاً کرونا گرفته است و بهسلامت از بستر بیماری بلند شده بچهها میگویند: «این روزها ماما نمون را کم میبینیم. خیلی دیر از بیمارستان به خونه میآید. وقتی هم به خونه میرسد خیلی خسته است».
پرستار برادر کوچکتر
پسر بزرگتر حدود ۱۱ ساله است و در نبود مادر از برادر ۴ سالهاش مراقبت میکند.
مادر چشم میدوزد به لبهای پسر ۱۱ سالهاش انگار در این روزها درد دلهای بچههایش را نشنیده است. پسر ۱۱ ساله میگوید: «خیلی دوست دارم برای مامانم غذا هم درست کنم. خونه را تمیز کنم تا وقتی برمی گرده خیالش راحت باشه و باهم حرف بزنیم؛ اما داداشم خیلی وقت من رو می گیره. همش مراقب داداشم هستم. وقتی مامانم نیست حواسم هست تا دردسری درست نکنه خیلی اذیت می کنه دیگه خستم کرده» مادر همانجا جلوی در، قربان صدقه پسرهایش میرود و گوش تیز میکند تا بقیه حرفهایشان را بشنود.
خواب همین ماشین را دیده بودم
مادر که حرف میزند پسرک ۴ ساله در آستانه در خانهشان ایستاده و مدام چادر مادر را میکشد که بیا، بیا بریم بازی کنیم. ماشینی که هدیه گرفته است را به مادرش نشان میدهد و چیزهایی میگوید که خیلی گویا نیست. مادر حرفهایش را ترجمه میکند درحالیکه چشمهایش به اشک نشسته است: «مامان خواب همین ماشینرو دیده بودم. همانکه برات تعریف کردم. تو هم گفتی حقوقبگیرم برات میخرم. همین ماشین بود. خود خودش. دیگه نخر. دیگه نخریا، پولت تموم میشه». پسرک زودتر رفته بود و همه هدایایش را بازکرده بود و حالا از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید او مرتب چادر مادرش را میکشید و زیرچشمی به ما نگاه میکرد که دیگر بروید او میخواست با مادرش بازی کند و حالا ما، مزاحم بودیم.
من آغوش پدرم را میخواهم
این اولین آدرسی است که بهراحتی پیدا میشود. محمدمهدی همراه با مادرش در آستانه در خانه ایستادهاند. بعد از اینکه هدایایش را تحویل میگیرد با صدایی آرام تشکر میکند و بدون هیچ کلام دیگری میگوید: «من فقط دوست دارم پدرم را بغل کنم».
دوری از پدر او را اذیت کرده است این را مادر میگوید. پدرش پرستار است و این روزها کمتر به خانه میآید. محمدمهدی میگوید: «دلم برای پدرم تنگ میشود؛ اما اجازه نمیدهد او را بغل کنم. به خانه که میآید دریکی از اتاقها خودش را قرنطینه میکند. از فاصله دور با من حرف میزند. بیشتر از ۷ ماه است که هیچ جا نرفتهایم؛ حتی هیچکدام از اقوام همخانه ما نیامدهاند».
پرستاری و همه پسران ما
مادر از لحظههای سختی میگوید که همسرش در این شرایط سپری کرده است. از روزی میگوید که همسرپرستارش با چشم گریان به خانه آمد و نگران کودک ۱۱ ساله مبتلا به کرونایی بود که باحال بد در بیمارستان بستریشده بود.
هنوز حرفهای همسرم در گوشم زنگ می زند: «یکلحظه هم نمیتوانم به پسربچه فکر نکنم بااینکه سالها پرستار بودهام؛ اما شاید به دلیل نزدیکی سن و سال و شباهتی که با «محمدمهدی» پسر ما داشت آنقدر اذیت میشوم».
تا وقتی پسر ۱۱ ساله در بیمارستان بود همسرم تا جایی که میتوانست برای مراقبت ویژه از او در بیمارستان میماند. هر روز شرححال پسر ۱۱ ساله را به ما میداد تا اینکه یک روز با لب خندان به خانه آمد و گفت: «خدا را شکر امروز ترخیص شد به خانه نمیرفت میگفت ناهارم را میخورم بعد میروم. آنقدر خوشحال بودم که تا در اتاق بستری دنبالش کردم و گفتم؛ برو دیگه اینجاها نبینمت».
محمدمهدی وقتی شنونده خاطره پدر از زبان مادر میشود خنده روی لبش میآید و میگوید: «پدرم از ما فاصله گرفته تا ما سالم بمانیم انشاءالله مردم رعایت کنند و پدر من هم با ما غذا بخورد».
از نسل جهادگرانیم
بعد از یک ساعت رانندگی در ترافیک سنگین تهران به منطقه ستارخان میرسیم. آدرس مشخص است. هر چه زنگ میزنیم. هیچکسی در خانه نیست با یک پرسوجو متوجه میشوند سه روز پیش این خانه تخلیهشده و چند خیابان آنطرفتر ساکن شدهاند.
یکی از داوطلبان گروه جهادی امام رضا زنگ خانه را میزند. پدر این خانواده جزو کادر درمان بیمارستان است. همراه با دخترش آرتینا به جلوی درمیآید. هدیه را به آرتینا تحویل میدهیم خوشحال است. زیر لب میگوید من یه آبجی کوچولو دارم. پدر توضیح میدهد: «همسرش نیز پرستار است؛ اما در حال حاضر به دلیل وضع حمل در مرخصی است و چند روزی است که صاحب اولاد دیگری شدهاند».
بدرقه مهربانی
میپرسم: «دراین شرایط همسرتان باردار بوده است و مراقبت از ایشان مسئولیت شمارا دوچندان کرده است؛ اما همچنان در بیمارستان و بخش کرونا فعال بودید؟»
میگوید: «راستش روزهای اول خیلی شوکه بودیم و این در حالی بود که همسرم نیز پرستار بود؛ حتی به این همفکر کردیم که با داشتن کودک خردسال و بارداری همسرم از محیط بیمارستان فاصله بگیریم؛ اما بعدازاینکه وجدانمان را قاضی کردیم نتوانستیم همکاران و مردم آسیبدیده را تنها بگذاریم. به دلمان بد راه ندادیم و ماندیم و خدا را شکر تا الان هم درگیر نشدیم. راستش ما دنبالهرو بزرگترهایمان هستیم. پدرم شهید سالهای دفاع مقدس است من چطور میتوانم میدان را خالی کنم فردا جواب پدرم را چطور بدهم؟»
وقت رفتن «آرتینا» هدایایش را در آغوش گرفته بود؛ اما تا لحظه آخر ایستاد و ما را بدرقه کرد.
انتهای پیام/
اخبار مرتبط
پر بازدید ها
پر بحث ترین ها
بیشترین اشتراک
بازار
اخبار کسب و کار