Categories: فرهنگ و هنر

شهیدی که حاج‌قاسم را جای خود به مراسم عقد فرزندش فرستاد

پدرم را درخواب دیدم، انگار می‌دانست فردا روز عقد من است و ناراحتم. گفت: من تو را می‌بینم و به یادت هستم و برای عقدت کسی را جای خودم می‌فرستم تا به دیدنت بیاید. از خواب پریدم و گفتم چه رویایی بود؟

به گزارش مشرق، «مراسم عقد» عنوان خاطره‌ای است از سردار حسین کاجی که در کتاب «مالک زمان» درباره شهید حاج قاسم سلیمانی مطرح شده است.

در این خاطره می‌خوانید: دلشوره همه وجودم را گرفته بود، نمی‌دانستم باید خوش حال باشم با ناراحت، آرام باشم یا مضطرب. با هر حالی که بود رسیدیم به دختر خانم، زنگ را زدیم و وارد خانه شدیم.

خواستگار معمولاً کمی خجالتی و کم حرف است. حالا من، غیر از خجالتی بودن، ناراحت هم بودم. حال و احوال‌ها شروع شد. تا اینکه پدر خانواده آنچه را که ساعت‌ها منتظرش بودم و خودم را از قبل برایش آماده کرده بودم، پرسید.

خودم را جمع و جور کردم و با صدایی غمگین گفتم: پدرم شهید شده، در سوریه مدافع حرم بود. همین دو جمله را گفتم و خلاص. بغض آمد و گلوی همه را گرفت.

فقط این را یادم هست که در آن لحظات سخت و سنگین، خاطرات کودکی من و پدرم، شوخی‌ها، خنده‌ها و حتی آخرین نگاه خداحافظی‌اش، همه در یک لحظه از جلوی چشمانم گذشت.

آن شب حرف‌هایمان را زدیم. خدا رو شکر دو خانواده همدیگر را پسندیدند. در تماس‌های تلفنی قرار عقد گذاشته شد. شب قبل عقد بود که آن حال متناقض به سراغم آمد. چقدر خوب است که این کار دارد به جاهای خوب می‌رسد. یا شاید چقدر بد که پدرم نیست. وقتی پدر نباشد، انگار هیچ چیز سر جایش نیست. پشت و پناه نداری. کسی نیست که لبخند بزند و بگوید: پسرم بهت تبریک می‌گم. تو آبروی من هستی با خودم گفتم: یعنی همه پسرها و دخترهای شهدای مدافع حرم مثل من هستند!؟ احساس بی‌کسی وجودم را گرفت!

در همین احوال بودم که خوابم برد. چه صحنه شیرینی بود. پدرم را دیدم. زیبا و خوشحال‌تر از قبل. انگار می‌دانست فردا روز عقد من است و ناراحتم. خندید و گفت: من تو را می‌بینم و به یادت هستم. برای عقدت کسی را جای خودم می‌فرستم تا به دیدنت بیاید. از خواب پریدم و گفتم چه رویایی بود!؟ یعنی چه کسی می‌تواند جای پدرم را بگیرد!؟ با کسی درباره این خواب حرفی نزدم.

تنها کاری که کردم این بود که جمله پدرم را در کاغذی نوشتم و داخل پاکت گذاشتم. باید می‌دادم به همان شخصی که حکم پدرم را داشت. شب عقد شده بود و همه خوشحال بودند. عمو، عمه، دایی و خاله عروس همه بودند.

جای خالی پدرم بیشتر از همیشه نمایان شد. پیش خودم گفتم: «پس چرا کسی جای پدرم نیامد؟ نکند همش خواب و خیال باشد؟»

در همین حالات مهمان‌ها را زیر چشمی نگاه کردم، ناگهان تلفن مادرم زنگ خورد، بلند شد و ادامه صحبتش را به یک گوشه‌ای برد. اولش جدی حرف زد، بعد لبخندی زد و در آخر هم، نشانی خانه را داد. خیلی خوشحال‌تر از قبل به نظر می‌رسید، انگار هر چه هست به این تلفن و زنگ مربوط می‌شد.

از مادرم پرسیدم که بود؟ گفت هیچی خودت می‌فهمی، یکی از مهمان‌ها بود نشانی اینجا را می‌خواست، بهش آدرس دادم، حدس زدم که هر چه هست مربوط به همان خواب دیشب است. همان کسی که بناست بیاید و جای پدرم را بگیرد.

جز انتظار مگر چاره‌ای داشتم. نه مادرم می‌گفت چه کسی است و نه من به خواب دیشب اطمینان کامل داشتم. در سالن نشسته بودم که یک نفر با صدای بلند گفت: سلامتی سربازان اسلام صلوات! همه صلوات فرستادند. صدای صلوات را که شنیدم سریع از جا برخاستم و خود را به درب رساندم تا ببینم چه کسی است.

مگر می‌شود!؟ خواب می‌دیدم یا حقیقت بود! همین طور پله‌ها را بالا می‌آمد و به نگاهم خیره بود. حاج قاسم را بغل کردم و بغضم ترکید، گریه کردم، بقیه هم گریه کردند.

حال و هوای مجلس دگرگون شد. بوی اسفند و صدای صلوات ترکیب زیبایی را پدید آورده بودند، عجب غوغایی. مهمان‌ها تازه داشتند از صحبت‌های سردار لذت می‌بردند که باید می‌رفت. رفتم کنارش و آن نامه را به دستش دادم. باز کرد و خواند. چشمش‌تر شد. آهسته گفت: برای کسی این ماجرا را بازگو نکن و رفت.

امیرالمؤمنین علیه‌السلام در قسمتی از نامه‌اش به مالک می‌فرماید: «فافسح فی آمالهم، و واصل فی حسن الثناء علیهم، و تعدید ما ابلی ذووالبلاء منهم، فان کثره الذکر لحسن أفعالهم»

پس آرزوهای مردم را برآورده کن و آنان را پیوسته با صفات نیکو بخوان، رنج و زحمت و کوشش آنان را در نظر داشته باش، چه بسیار یاد کردن کارهای نیک، کارهای نیک را افزایش می‌دهد.

منبع: فارس

موتور جستجوی avalkhabar

Share
Published by
موتور جستجوی avalkhabar