قصهای که در آن پیدا شدم/ شهدا در کانون اصلاح و تربیت فتح معبر میکنند
جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۹ – ۰۱:۰۸ قصهای که در آن پیدا شدم/ شهدا در کانون اصلاح و تربیت فتح معبر میکنند
گروه های جهادی گذرشان به زندان افتاده بود. آمده بودند تا با آسیبهای اجتماعی بجنگند. جنگی از جنس محبت. شهدا را واسطه قرار دهند و به کمک آنها فتح دلها کنند. آمده بودند دلهای تنها و دورافتاده کودکان کانون اصلاح و تربیت را به دست بیاورند. راه مستقیم را به آنها نشان بدهند، همان راهی که شهدا فتح معبر کردند.
گروه جامعه، خبرگزاری فارس ـ سودابه رنجبر: «اولین بار نبود که کلاهخودی به سر گذاشته بودم. لباس رزم پوشیده بودم و در میدان جنگ رجزخوانی میکردم؛ اما این بار صدایم، میلرزید. روبهرویم کسانی نشسته بودند که با همه فرق داشتند. با همه آنهایی که قبلاً در تعزیه برایشان نقش حر را بازی کرده بودم. نه اینکه فکر کنید داور بودند نه! یا حرفهایهای تئاتر یا تعزیهخوانی نه! هیچکدام از اینها نبودند.
فرقشان با همه آنهایی که تعزیهخوانی مرا دیده بودند این بود که همهشان درنهایت خیلی سن و سال داشتند؛ ۱۸ ساله بودند. فرقشان با همه این بود که جمعشان تحت محافظت و مراقبت بود. برخی مرخصی میرفتند؛ اما بازهم برمیگشتند. برخی فقط چند ماه میماندند شاکی رضایت میداد و میرفتند. برخی معلوم نبود قرار است تا کی اینجا بمانند. آنها کودکان «کانون اصلاح و تربیت»، کودکان زیر ۱۸ سالی بودند که مرتکب جرم شده بودند یا قتلی انجام داده بودند حالا این قتل بهعمد بود یا غیر عمد. من آمده بودم برای آنها نقش حر را بازی کنم. همان «حر ابن ریاحی» که از سپاه کفار در میدان کربلا جدا شد و به سپاه امام حسین (ع) برگشت و برای همیشه نامش در تاریخ به نام «حر عاشورا» باقی ماند.»
قصهای که در آن پیدا شدم
همه اینها را «سید محمدهادی غریبی» میگوید. یکی از افراد گروه جهادی «شهید لاجوردی» که مدتی است با حمایت مسئولان سازمان زندانهای کشور، در جمع زندانیها فعالیتهای تربیتی و فرهنگی انجام میدهند. سید محمدهادی از برنامههای تربیتی که داخل زندانها اجرا میکنند برایمان میگوید و در بین همه اتفاقات یکی از خاطرات ایام محرم را اینگونه نقل میکند:
نشستهاند و نگاهشان را دوختهاند به صحنه نمایش، بعضی هاشان بیتفاوت، بعضیها خشمگین و برخی مات و متحیر. تعزیه جان گرفته است. نگاهم به بچهها نیست. زمزمههایی میشنوم نمیدانم غر میزنند! تعریف میکنند یا آنها هم برای خودشان رجز میخوانند. تلاش میکنم روی کار خودم متمرکز باشم. نگاهم را از روی تکتک بچهها برمیدارم. به این فکر میکنم که حالا باید حر باشم فقط همین.
صدای توبه میشنیدم
تعزیه به آنجا میرسد که نقش حر در مقابل نقش حضرت عباس (ع) قرار میگیرد و گفتوگوی بین حر خوان و عباس خوان تعزیه شکل میگیرد. فقط صدای خودم را میشنوم دیگر صدای زمزمه بچهها قطعشده. صورتهای تیغ خورده بچههای کانون اصلاح و تربیت برای اثبات گنده لاتیشان دیگر به چشمشان نمیآید. دستها و گردنهای خالکوبیشان رنگباخته. حالا صدای ناله میشنوم. صدای گریه. بچههایی که دلشان نمیخواست کسی گریهشان را ببیند حالا اشک دویده بود در کاسه چشمانشان، سربالا گرفته بودند که اشک نلغزد روی صورتشان.
وقتی حر تعزیه دلدادگیاش را به حسین (ع) ابرازمی کند و حسین (ع) بیهیچ چونوچرا او را در آغوش میپذیرد صدای ناله بچهها بلندتر میشود. با شنیدن گریه بچهها دلم داشت از جا کنده میشد. دوست داشتم در همان نقش حر، به چشمان تکتکشان زل بزنم و بگویم شما هم میتوانید حر زمانه خودتان باشید؛ اما نه! باید جلوی احساساتم را میگرفتم.
آنها با همه افرادی که تابهحال برایشان نقش حر را بازی کرده بودم فرق داشتند. حالا به اوج قصه رسیده بودم و صدای هقهق گریه بچههایی که روزگاری قلدری و قلدر مآبی تنها افتخارشان بود فضای باز کانون اصلاح و تربیت را پرکرده بود. هزار بار دلم شکست برای شکسته شدن دل آنها؛ اما باید بازی میکردم.
تعزیه تمامشده بود و بچهها رد اشکهایشان را از هم پنهان نمیکردند، انگار یادشان رفته بود دیدن اشکهای یکدیگر برایشان افت دارد.
وقتی قاتلی تعزیه میخواند
«هنوز کلاهخود روی سرم بود. لباس رزم برتنم، یکی از بچهها با چشمهایی به اشک نشسته و لبخندی که روی صورتش نشسته بود و لبهایش را کش میآورد جلو آمد بیهیچ حرفی شروع کرد به خواندن اشعار حُر در تعزیه. اشعاری که من تابهحال نشنیده بودم. اشک و لبخندش طوری ترکیبشده بود که فقط باید او را میدیدید تا حالش را بفهمید. میدانستم چند سالی است به جرم قتل در کانون اصلاح و تربیت تحت مراقبت است هنوز ۱۸ سالش پر نشده بود. شعرها را از حفظ و با حسی وصفناشدنی میخواند درحالیکه اشک میریخت و لبخند از روی لبانش گم نمیشد. من فقط گوش میدادم. همه را که خواند نفس عمیقی کشید و گفت: «چر ا نمیپرسید این اشعار را از کجا یاد گرفتهام؟» با سر اشاره کردم از کجا؟ سرش را نزدیک آورد تا آنها که اطرافمان بودند نشوند: «قرار بود من حر خوان تعزیه شهرمان باشم. ماه محرم که میشد پدرم در شهرمان، تعزیهخوان میشد نقش حر را میخواند. من را همیشه در تمرینها با خودش میبرد میگفت؛ هر وقت نبودم جای من باش؛ اما حالا من اینجا هستم.»
تعزیه برای همه ما درس دارد
سید محمدهادی از حال عجیب پسرک بیشتر برایمان میگوید: «پسر با شنیدن تعزیه همه خاطرات گذشته یادش آمده بود. بدجور دلش غنج زده بود برای روزهایی که جرمی مرتکب نشده بود. حالا دلش میخواست حر باشد. دلش لرزیده بود.»
سید محمدهادی به اینجای حرفهایش که میرسد سکوت میکند انگار همه آن روز را بار دیگر در ذهنش مرور میکند: «برای بچهها دیدن تعزیه خیلی جذاب است. حتی بچههایی که عمری با کتاب و مسجد بیگانه بودند و معلم تربیتی هم نداشتند؛ حداقل در زندگی یک مراسم تعزیه را دیدهاند. تعزیه آنها را میبرد بهروزهای کودکی و زمانی که ضمیرشان صاف و روشن بود.»
در محرم و صفر بچهها غوغا کردند
گروه جهادی مبارزه با آسیبهای اجتماعی در زندانها، برنامههای متنوع دیگری را برای تعلیم و تربیت بچههای کانون برنامهریزی کردهاند. هرچند حضور جهادیها در برخی زندانها به دستور آقای حاج محمدی رئیس سازمان زندانهای کشور چند صباحی است کلید خورده؛ اما نتایج بسیار گرانبهایی را در همین مدت کوتاه رقمزده است.
حاجآقا معینی یکی از مسؤولان گروه جهادی در کانون اصلاح و تربیت تهران میگوید: «قبل از شروع ماه محرم و صفر برنامههای تربیتی فرهنگی و مذهبی را برای بچههای کانون اصلاح و تربیت تدارک دیدیم. در این دو ماه با بچهها زندگی کردیم. ابتدا کمتر ما را میپذیرفتند؛ اما هر چه زمان گذشت به ما اعتماد کردند و توانستیم با بچهها دوست شویم. با آنها سر یک سفره نشستیم. با آنها بازی کردیم، گفتیم و خندیدم و برایشان مراسم عزاداری عاشورا را برگزار کردیم.»
نام شهدا گرهگشا بود
حاجآقا معینی بهروزهایی اشاره میکند که برقراری ارتباط با بچههای کانون خیلی سخت بود حتی اگر یکی از آنها به ما اعتماد کرده بود، سعی میکرد از دیگر دوستانش پنهان کند. رفتهرفته کارمان راحتتر شد. راستش بازهم شهدا، فاتح دلها بودند. از شهدا مدد گرفتیم. شهدایی که بخشی از زندگیشان شبیه به همین بچهها بود مثل «شاهرخ ضرغام» از شهدای دفاع مقدس، احمد بیابانی. مثل روایت زندگی مجید قربان خوانی از شهدای مدافع حرم که همین یک سال گذشته حر زمانه خود شد. بچهها با این شخصیتها چنان ارتباط گرفتند که انگار بازهم خود شهدا مثل دوران جنگ فتح معبر کردند. همه هدف ما حکومت بردلهای بچهها بود و با مدد گرفتن از شهدا و آشنا کردنشان باشخصیت شهدا، کار برای ما آسان شد.»
معینی در ادامه میگوید: «یکی از کتابهایی که بسیار موردتوجه بچهها قرار گرفت کتاب «شهید ابراهیم هادی» بود. حتی نویسنده کتاب خودجوش به جمع بچههای کانون اصلاح و تربیت پیوست و چندساعتی از شخصیت شهید ابراهیم هادی گفت و از حال و هوایی که بر خودش رفته بود تا این کتاب را بنویسد.»
اتفاق جالبی که در این مرحله افتاده است بنا به گفته مددکاران تعداد بچههایی که برای نماز صبح از خواب بیدار میشوند چند برابر شده است. حتی پیشآمده که بچهها برای خواندن نماز شب به ما مراجعه میکنند. درباره کیفیت خواندن نماز شب میپرسند.
با آمارگیری که در کانون اصلاح و تربیت تهران انجامشده بیش از ۹۵ درصد بچهها قبل از انجام جرم گذرشان به مسجد و مراکز مذهبی نیفتاده است و جالب اینکه وقتی از حقالناس حرف میزنیم انگار اولین بار است که این احکام اخلاقی را میشوند و بسیار تحت تأثیر قرار میگیرند.»
از خالکوبیهایم منزجرم
حاجآقا «جواد رجبی» یکی دیگر از جهاد گران عرصه تعلیم و تربیت و مبارزه با آسیبهای اجتماعی در زندان میگوید: «بعدازاینکه بچهها قصه شهدا را میشوند که چطور به راه دین برگشتند و حر زمانه خود شدند آرامشی پیدا میکنند وصفناشدنی. انگار متوجه میشوند برای آنها هم راه بازگشت وجود دارد. طوری که چند وقت پیش یکی از بچهها با شنیدن قصه یکی از شهدا که دعا کرده بود «خدایا خالکوبیام را اول پاکش کن و بعد خاکش کن.» آمده بود و انزجار خودش را از خالکوبیهای روی بدنش اعلام میکرد و میگفت: «خیلی دوست دارم خالکوبیهایم نباشند. آنها برای من یادآور روزهای غفلتم است.»
این اتفاق برای این بچههای و تغییر طرز فکر، خودش قدم بزرگ و روبهجلویی است. ما توقع نداریم بچهها در چند ثانیه متوجه اشتباهاتشان شوند. درصد زیادی از این بچهها در خانوادههای ناسالم زندگی کردند و آموزش ندیدند. ما تلاش میکنیم تنها در ذهن آنها جرقهای ایجاد کنیم و تلنگری بزنیم تا وقت روبهرو شدن با خطرات جدید در جامعه هوشیارتر عمل کنند. ما تلاش میکنیم آنها را با ضمیر پاکشان آشتی دهیم. هرچند در بین آنها هم کودکانی هستند که در خانواده خوبی بزرگشدهاند؛ اما فقط به خاطر یک اشتباه دچار مشکلات بزرگی شدهاند.»
اشتغالزایی بیرون از کانون اصلاح و تربیت
«رجبی از حمایتهای خیرین در ستاد دیه برایمان میگوید: «برای رضایت از شاکیهای پرونده وارد عمل میشویم و تا جایی که ممکن باشد تلاش میکنیم برای بچههایی که متوجه اشتباهشان شدهاند رضایت بگیریم. حتی در مواردی از خیران کمک میگیریم که دیه را پرداخت کنند، اما این نکته بسیار مهم است که بچههایی آزاد میشوند که در مدت حضورشان در کانون اصلاح و تربیت پشیمانی را احساس کرده باشند.»
«خدا را شکر ارتباط گروه جهادی در این مدت بهقدری تأثیر مثبت داشته است که بچهها با آزاد شدنشان بازهم ارتباطشان را با ما قطع نمیکنند. تلاش میکنیم برای آنها کار پیدا کنیم در حال حاضر برای چند نفر از بچههایی که آزادشدهاند این اتفاق رخداده و حالا در کارگاهها مشغول انجام کار هستند و درآمدزایی دارند. پیشآمده در مواردی که دچار مشکل میشوند و نیاز به مشورت دارند بازهم تماس میگیرند و این برای ما بسیار ارزشمند است. آنجا است که متوجه میشویم به مدد شهدا توانستهایم قلب بچههای نوجوان را تسخیر کنیم و در صورت تمایل کمکشان کنیم که دیگر در زندگی دچار خسران نشوند.»
شهید احمد بیابانی ما را نجات داد
آقای خسروجردی از راویان زندگی شهدا میگوید روایت زندگی شهید «احمد بیابانی» یکی از روایتهای ناب است که بسیاری از معادلات ذهنی ما از شهدا را به هم میریزد؛ جوانی پر شروشور و دعوایی، بزنبهادر و لات محله که تشابه بسیار زیادی با زندگی برخی از بچههای کانون اصلاح و تربیت دارد قصه این است: «احمد بیابانی در محلشان دعواهای زیادی راه انداخته بود. حتی در دعواهای طایفهای شرکت میکرد و بارها بر خودش تیزی کشیده بود. طوری که ابتدای انقلاب وقتی برای اعزام به جبهه به پایگاهها مراجعه میکرد به دلیل سابقهای که داشت بیرونش میکردند و او باز دعوای جدیدی راه میانداخت. ذات خوبی داشت؛ اما سرش بوی قرمه سبزی میداد. خلاصه وقتی به جبهه رفته بود همان روحیه بزنبهادری را با خودش برده بود. یک ماه از رفتنش نگذشته بود که به دلیل دعوای در جبهه اخراجش میکنند؛ اما فرمانده بعدی منطقه جنگی وقتی قصه حضور احمد بیابانی را میشنود پیغام میفرستد که به او بگویید دوباره برگردد.
احمد وقتی برمیگردد حسابی تغییر میکند و ازاینرو به آن رو میشود. نمازهایش ورد زبان همه میشود. رزمندهها از او التماس دعا میخواهند. البته هنوز همان شیرینکاریها را در جبهه دارد مثلاً برای آنکه رزمندهها دلی از عزا دربیاورند و یک نهار مفصل بخورند، نارنجک در رودخانه میانداخته و کلی ماهی شکار میکرده و همه رزمندهها را مهمان ماهی کبابی میکند.»
عکسی که یادگار ماند
«اوج قصه احمد بیابانی آنجاست یک روز آقای خامنهای درزمان ریاست جمهوری برای سرکشی به منطقه غرب میرود و احمد یکی از رزمندههایی بود که به دلیل شجاعتش از طرف فرمانده منطقه جنگی برای محافظت از ایشان در جبهه انتخاب میشود و همان عکس یادگاری معروف را با ایشان میگیرد. حالا آن عکس احمد برای همه ما به یادگار مانده است، این پسر عربدهکش و لات محله یکجایی از مسیر پرفرازونشیب زندگیاش چنان با مسیر انقلاب گره میخورد و مرید امام خمینی (ره) میشود که خیلیها لقب «حر انقلاب» را به او میدهند.»
داشتم این قصه را برای بچهها تعریف میکردم و هنوز تمام نشده بود که دیدم یکی از بچههای کانون اصلاح و تربیت گوشهای کز کرده و نمنم اشک میریزد. وقتی متوجه نگاه من شد با چشمانی اشکبار جلو آمد گفت: «یادم نمیآید آخرین بار کی گریه کردم؟ ولی نمیدانم چرا قصه احمد بیابانی گریه مرا درآورد؟ این قصهها حقیقت دارد؟ یعنی میشود سرنوشت من هم ختم به خیر شود؟ میشود پدر و مادرم از من راضی شوند؟ من هم عاقبتبهخیر میشوم؟ همسایهها از من راضی میشوند؟ من باید چهکار کنم که یک روزی از من هم بهخوبی یاد کنند؟
آقای خسروجردی نفس عمیقی میکشد و میگوید: «ما فکر میکردیم شهدا در جبهه با شجاعتشان فتح معبر میکردند؛ اما حالا میبینیم روایت قصههایشان در زندانها نیز فتح دلها میکند. انشا الله عاقبت این بچهها به خیر شود و سلامت به جامعه برگردند.»
انتهای پیام/
اخبار مرتبط
پر بازدید ها
پر بحث ترین ها
بیشترین اشتراک
بازار
اخبار کسب و کار