موکب داران اربعین به ۱۵ سال آوارگی پایان دادند
دوشنبه ۵ آبان ۱۳۹۹ – ۰۰:۰۱ موکب داران اربعین به ۱۵ سال آوارگی پایان دادند
آتش در مجتمع مسکونی زبانه کشیده بود؛ اما پیرمرد نترسیده بود. در راه پله داغ، همه همسایهها را خبر کرده بود «از اینجا بیاید؛ اینجا راه فراراست». جان ۵۰ نفر از همسایهها را نجات داده بود؛ دستآخر به دلیل اینکه نماینده ساختمان بوده در دادگاه به ۱۰ درصد پرداخت دیه محکوم شد؛ اما حالا بعد از گذشت ۱۵ سال خبرهای خوبی رسیده است.
گروه جامعه خبرگزاری فارس ـ سودابه رنجبر: هرچه مرور می کنم همه جای این قصه تلخ است، الا آنجایی که پیرمرد به کمک مرد همسایه ملحفهها و چادرها را به هم گره زد. طناب محکمی ساخت تا جان ۵۰ نفر از ساکنان مجتمع را نجات بدهد. همسایهها یکییکی به کمک ملحفهها و چادرهای گرهزده، ارتفاع ۵ متری را پایین پریدند تا از آتشی که به جان ساختمانشان افتاده بود، جان سالم به درببرند.
آتش زبانه کشیده بود؛ اما پیرمرد این قصه نترسیده بود. هوای داغ راهپلهها را تاب آورده بود. یکییکی همه همسایهها را خبر کرده بود. سراسیمه در طبقات دویده بود. به در خانههایشان کوبیده بود که «ازاینجا بیاید؛ اینجا راه فراراست»؛ اما نمیدانم چرا در همه این سالها هرکسی راوی این قصه شد به اینجای داستان، هیچ اشارهای نکرد. حتی هیچکس نپرسید؛ جان ۵۰ نفر از ساکنان این مجتمع را چه کسی نجات داد؟
در این ۱۵ سال گذشته، همه راویان این حادثه، داستان را از جای دیگری تعریف کردند. از جایی که «۷ نفر در آتشسوزی یک مجتمع، در شهرری جان خود را از دست دادند». از مادری گفتند که ۹ ماهه باردار بود و با فرزند در شکم سوخت و جان سپرد. از دختر ۱۲ ساله و ۴ نفر دیگری گفتند که قربانی این ٖآتشسوزی شدند. الحق که این خبر یکی از بدترین خبرهای حوادث سال ۱۳۸۴ بود؛ اما نگفتند؛ پیرمرد چطور جان ۵۰ نفر را نجات داد!
نماینده بی جیره و مواجب
خبر سوختن و کشته شدن آن ۷ نفر آنقدر داغ شد که آتش زد به دل پیرمرد. پیرمردی که در روزهای آتشسوزی، نماینده ساختمانشان بود.
نماینده بود؛ اما نه روی کاغذ، نه همراه با هیأتامنا، نه با امضا. او فقط معتمد بود، فقط به خاطر زحمتی که هر ماه میکشید و پول آب و برق را از تکتک واحدها جمع میکرد، اسمش شده بود نماینده ساختمان. نمایندهای بی جیره و مواجب؛ اما حالا ورق برگشته بود. ۷ نفر کشته شده بودند و او بهعنوان نماینده این ساختمان باید در دادگاه پاسخگوی آتشسوزی باشد. پاسخگوی مرگ همسایهها باشد که روبه روی او ایستادند و با او مخالفت کردند و برای فرار از آتش، راهپلهها را انتخاب کردند جایی که آنها را به دل آتش میبرد.
خبر خوشی در راه است
هر چه مرور میکنم همه جای این قصه تلخ است؛ الا خبر امروز. همین چند ساعت پیش خبر دادند. حالا در راه رسیدن به «زندان بزرگ تهران» هستیم. خانوادهاش هم. گفتند قرار است پیرمرد در حبس، خبر خوبی بشنود. قرار است ما که رسیدیم آنوقت خبر خوب را به پیرمرد بگویند و ما شاهد ماجرا باشیم. شاهد باشیم که چطور «آقا جعفر» از حرفوحدیثهای ۱۵ ساله و حبس ۱۸ ماهه خلاص میشود. راهِ «زندان تهران بزرگ» راه کمی نیست. اتوبان تهران- قم انگار تمامشدنی نیست. با خودم فکر میکنم، آقا جعفر و خانوادهاش این ۱۵ سال را چطور دوام آوردهاند تا به امروز برسند؟ به امید شنیدن یک خبر خوش!
فرعی اتوبان تهران- قم را میپیچیم. دیوار زندان طولانی است. برجهای زندان از دور به چشم میآیند. روبه روی در بزرگ آهنی پایمان روی ترمز میرود. سرباز از دریچه کوچک به نگهبان داخل زندان خبر رسیدن ما را میدهد. در زندان بزرگ روی پاشنه نمیچرخد. از وسط باز میشود و ما داخل زندان میرویم.
در ندامتگاه بزرگ تهران
همه سؤال و جوابها بهجاست حتی اگر به دعوت مسؤولان کل زندانهای استان تهران اینجا باشی، با امنیت کامل. همه اسامی ما یکبار دیگر با مدیریت زندان هماهنگ میشود. وارد محوطه میشویم. نوشتههایی مثل مرکز اداری، مرکز مددکاری و… روی سر در ساختمانهای پراکنده داخل محوطه نوشتهشده است؛ از همه اینها فاصله میگیریم تا به بند زندانیها برسیم از چند در آهنی بزرگ دیگر میگذریم. در مسیر رسیدن به محل بندی که پیرمرد ۷۳ ساله به نام «جعفر» در آن زندانی است راه زیادی نمانده.
همهچیز عادی است، الا نگاه کنجکاو زندانیهای تازهوارد که هنوز دستبند به دست دارند و لباس راهراه بر تنشان و منتظرند تا زندان بانها به قرنطینه راهنماییشان کنند. تازهواردها چنددقیقهای زودتر از ما به اینجا رسیدهاند؛ بهسرعت میگذریم تا زیر بار نگاههای سنگینشان نمانیم.
از این لحظه آزاد آزاد آزاد هستید
حالا به بندی که آقا جعفر در آن زندانی است رسیدهایم. منتظر میمانیم تا اجازه صادر شود. دوربین فیلمبرداری را روشن میکنیم. صدابردار آماده است. میکروفن روشن میشود. جلوی بند ایستادهایم. از همانجا رو به روی آخرین در نرده منتظر میمانیم. صدای آزادی زندانی از بلند گوی زندان در تکتک سلولها پخش میشود. همه گوش تیز میکنند «بازهم کبوتر آزادی بر روی دوش یکی از هم بندهای عزیزمان نشست جناب آقای «جعفر ف» فرزند… شما به لطف ایزد منان از این لحظه به بعد آزادِ آزادِ آزاد هستید.»
انگار حال و هوای زندان بان ها هم عوضشده باشد مخصوصاً او که خبر آزادی را خوانده است. از دور صدای زمزمه صلوات میآید و حرفوحدیث. یکی از زندان بان ها تازه از راه رسیده از همهچیز بیخبر است. میشنوم که از همکار خود میپرسد: چه کسی آزادشده؟ چرا اینهمه خوشحالی؟ امروز آقا جعفر آزادشده. زندان بان آه بلندی میکشد و میگوید: «خدا رو شکر خیران به کمک ستاد دیه استان تهران و حمایت مسئولان اداره کل زندانهای استان تهران دیهاش را پرداخت شد!»
صدای همهمه نزدیکتر میشود. یکی از وکیل بندها خبر میآورد که پیرمرد آزادیاش را باور نمیکند. فکر کرده است که سر به سرش گذاشتهاند و میخواهند با او شوخی کنند. هنوز همانجا سر جایش نشسته!
پیرمرد ۷۳ ساله به زندگی برمیگردد
چند دقیقهای میگذرد بالاخره صدای صلواتها بلند و بلندترمی شود. پیرمرد ریز جثه با محاسن و مویی که گرد پیری روی آن نشسته از دور پیدایش میشود. جوانترهای هم بندش بدرقهاش میکنند. از همه پیرتر میزند و نحیفتر. مرتب دستش را در هوا تکان میدهد. یکی برای سلام به آنهایی که روبه رویش ایستادهاند و یکی برای خداحافظی از آنهایی که از پشت سر بدرقهاش میکنند. مرتب تشکر میکند. رنگ به رخ ندارد. شوکه شده است. یکلحظه زبانش از واژههای تشکرآمیز نمیایستد. گاهی دستهایش را به آسمان میگیرد اشک میدود وسط کاسه چشمش و بازهم بغضش را فرو میدهد و از همه تشکر میکند. مرد توداری است مثل همه این ۱۵ سال که دوام آورده است.
اسم خانوادهاش، همسرش و پسرش که میآید سر از پا نمیشناسد مخصوصاً وقتی متوجه میشود جلوی در زندان به انتظارش ایستادهاند.
درراه خروج از زندان با جعفر آقا همراه میشوم. مرتب از لطف خدا میگوید از پایان شبی میگوید که برایش سفید شده. هرچند ثانیه یکبار، میپرسد: «چه کسی دیه را پرداخت کرد؟ چه کسی در حق من جوانمردی کرد؟ آنوقت دست حسرت بر دست میکوبد و میگوید: نداشتم که خودم دیه را بدهم. من چیزی از مال دنیا ندارم!»
بازهم میپرسد شما میدانید چه کسی دیه را پرداخت کرده؟ پول کمی نبوده، ۲۱۶ میلیون تومان برای من خیلی پول است خیلی. من چند سال پیش خانهام را برای خرید جهیزیه دخترم فروختم ۲۸ میلیون تومان. همه اینها را میگوید و ما میشنویم و بازهم میپرسد: «شما میدانید چه کسی مبلغ دیه را پرداخته کرده فقط میخواهم از او تشکر کنم فقط همین.»
حالا به در خروجی رسیدهایم آقا جعفر برگه خروج را میدهد و قدم به آزادی میگذارد.
در آغوش هم غرق میشوند
هنوز گرم تشکر از نگهبانهای زندان است و خانوادهاش را ندیده. نوهاش با دیدن پدربزرگ همه اضطرابهایش را برای چندساعتی که پشت در زندان در انتظار پدربزرگ بوده را از خاطر میبرد، قدم تیز میکند و میدود به سمت پدربزرگ. در چشم بر هم زدنی غرق میشوند در آغوش هم. حالا همسرش به سمت آقا جعفر میدود بااینکه سن و سالی از آنها گذشته؛ اما هیچ ابایی ندارند از در آغوش گرفتنها از بوسیدن سرشانههای یکدیگر که در این ۱۵ سال از غصه یکدیگر خمیده شده. حالا پسر بزرگ نیز به آنها پیوسته. پیرمرد محکم است و لبخند میزند؛ اما اشک شوق میدود در چشمان همسرش و در چشمان پسرش که روزهای پراسترس و تلخی را تاب آوردهاند.
روضه کار خودش را میکند
پیرمرد همچنان تشکر میکند از همه، از درودیوار. بیشتر از دعاهای همسرش. از پسرش که در این چند سال دنبال کارش را گرفته است. چشمان پسرش «امیر» به سرخی میرود حالا به هقهق افتاده از گفتههای پدر، از صبر پدر، از توکل او، از بساط روضههایی که هرماه مادرش برای آزادی پدر در خانه پهن میکرد. از خاطرجمعی پدر و مادرش که همیشه میگفتند این آزمایش الهی است و ما عاقبت سربلند از این آزمایش بیرون میآییم که بیرون آمدند.
حالا آرامگرفتهاند همانجا چنددقیقهای در آغوش هم این روزهای کرونایی را شرمنده میکنند.
میپرسم: «آقا جعفر، بارها و بارها شرححال شمارا که چطور گذرتان به زندان افتاد را شنیدهایم. اینکه چطور نماینده یک ساختمان بودن بار مسؤولیت و پاسخگویی را بر دوشتان گذاشت را شنیدهایم حالا خودت بگو خودت از ماجرای آن نیمروز بگو.»
من شرمنده هیچکسی نیستم
آقا جعفر باز هم از همان جای داستان شروع میکند که همه شروع میکنند بازهم غم میدود وسط همه کلمات تشکرآمیزش. بازهم میرود سر قصه خانم باردار که با فرزند ۹ ماههاش در آتش سوخت از نجمه دختر همسایه میگوید که تنها در خانه بود «به او گفتم عمو جان با من بیا از راهپله نرو. دستش را محکم گرفته بودم؛ اما دستش را از دستم درآورد که با همسایه بغلدستیمان برود. به مرد همسایه گفتم از راهپله نرو زن و بچهات را ازآنجا نبر. گفتم حرارت از پایین است من چند دقیقه پیش با حوله خیس سروصورتم را پوشاندم چند پله به پایین رفتم شما نروید خطرناک است بروید گیر میافتید. قسمشان دادم. التماسشان کردم؛ اما نمیدانم چرا گوششان بدهکار نبود. با خودم گفتم چند قدم بروند برمیگردند مگر میشود در آن حرارت جلو رفت. رفتم سراغ همسایههای دیگر همه را خبر کردم با کمک یکی از همسایه همه را از بالکن یکی از خانهها فراری دادیم.»
میگویم: «آقا جعفر از اول قصه بگو از شروع ماجرای نیم روز بگو»
ماجرای نیم روز
پیرمرد هرگاه لحظههای سخت روزهای ۱۵ سال گذشته را به خاطر میآورد بازهم تأثر و تأسف همه جانش را میگیرد و حرف زدن برایش سخت میشود.
این بار همسرش که سختی دوران برجان و دلش نشسته برایمان از لحظههای ماجرای آن روز میگوید: «ساعت ۱ و نیم بعدازظهر بود. تازه نشسته بودیم سر سفره ناهار، صدایی از راهپله شنیدیم، صدا خیلی قوی نبود؛ اما آنوقت روز این صدا در سکوت راهپلهها خیلی غیرمنتظره بود. درِ واحد آپارتمان را باز کردیم تا ببینیم چه خبر شده بهمحض باز شدن در، حرارت گرما دوید توی صورتمان. بهزحمت در را بستیم دستگیره گرم شده بود. چند دقیقه طول کشید تا فکر کنیم چه اتفاقی افتاده حرارت و گرما درراه پله بیداد میکرد. آقا جعفر حولهای خیس کرد و بر سروصورتش انداخت. بار دیگر بهزحمت در را باز کردیم آقا جعفر رفت که ببیند چه خبر است. نمای ساختمان شیشه بود و هوای گرم داخل راهپله هیچ راه دررویی نداشت.»
«تنها راه خروجی راهپلهها بود که به پارکینگ بسته ختم میشد. چنددقیقهای نگذشت که جعفر آقا برگشت شنیدم که فریاد میزد از راهپله نروید. راه بسته است. آتش از پایین است. مرتب فریاد میزد به خانه همسایه بروید. از بالکن با کمک پارچههایی که به هم گرهزدهایم به پایین بروید. ما رفتیم؛ اما خودش نیامد. مانده بود تا همسایهها را خبر کند تلاش میکرد همه را متقاعد کند که به سمت راهپلهها نروند.»
یادآوری آن روزها نفس میبرد
نفسی تازه میکند و بازمیگوید: «بیشتر از ۵۰ نفر پایین مجتمع ایستاده بودیم که آتشنشانی رسید اصلاً فکر نمیکردیم در این آتشسوزی شخصی آسیبدیده باشد تا اینکه نیروهای آتشنشانی ۶ نفر را از آتش بیرون آوردند. چند نفرشان با پای خودشان بیرون آمدند وضعیت آنها به نظر وخیم نمیآمد؛ اما هرکدام به فاصله یک هفته در عرض چند ماه یکییکی فوت کردند ریههایشان سوخته بود.۶ نفر از ساکنانی که به سمت راهپله هجوم برده بودند در آتش سوختند. هیچگاه این غم را فراموش نمیکنیم.» اشک میدود در کاسه چشمان خانم فارسی و بغض میپیچد در گلویش.
«امیر» پسر بزرگ آقا جعفر از روزهایی میگوید که پدرش فقط به خاطر اینکه معتمد و نماینده مجتمع نوساز «صالحین» در منطقه شهرری بوده است به این روز گرفتار شد. از روزهایی میگوید که ساکنان مجتمعشان از فقر و نداری در مجتمع نیمهکارهای که هنوز پارکینگ کامل نشده بود ساکن شدند. بعد از تشکیل دادگاه پدرم را ۱۰ درصد متهم اعلام کردند. گفته بودند نباید در پارکینگها بسته باشد هر چه پدرم فریاد زده بود که همه ورودیها بسته بوده و من تنها نماینده یک ورودی بودم؛ اما انگار هیچکسی صدای او را نمیشنید. اداره گاز، اداره برق شرکت سازنده همه آنها هم درصدی متهم شده بودند وکلایشان آمدند و همان موقع غرامت را پرداخت کردند و رفتند. پدر من ماند با همان ۱۰ درصدی که مقصر شناختهشده بود و ۱۵ سال به خاطر پرداخت دیه و نداری در دادسراها و دادگاه و زندان اسیر بود.
روزگار روی بیمعرفتش را به ما نشان داد
راستش روزهای اول حادثه اصلاً نمیدانستیم که قرار است پدرم را مقصر کنند. پدرم نماینده بود. بعد از حادثه آتشسوزی ساختمان را با مدیریت خودش بازسازی کرد هرچند خسارت مادی زیادی نداشت. همه همسایهها در سوگ همسایههای ازدسترفته و مرمت ساختمان باهم شریک شدند. تا اینکه اولین جلسه دادگاه تشکیل شد. وقتی دادگاه پدرم را به خاطر نماینده بودن ۱۰ درصد محکوم کرد. تعدادی از همسایهها هم از پدرم رو برگرداندند. روزهای خیلی سختی بود. باورمان نمیشد که دنیا این روی بیمعرفتش را اینطور به ما نشان بدهد.
چه کسی دیه مرا پرداخت کرد؟
پیرمرد فقط میشنود و تأیید میکند بازهم وسط حرفها میگوید خدا خیر بدهد به آنهایی که دیه را پرداخت کردند.
به پسرش میگوید: «کاش پیدایشان کنیم تا بتوانم از آنها تشکر کنم کاری که از دستم برنمیآید.»
میگویم: همه مبلغ دیه را موکب داران اربعین با کمک ستاد دیه استان تهران و مددکاران ندامتگاه تهران بزرگ پرداخت کردند. موکب داران مبلغی که برای پذیرای زائران پیادهروی اربعین کنار گذاشته بودند خرج پرداخت دیه شما کردند. پیرمرد میگوید: چهکار خوبی میکنند، ۷۳ ساله است گوشهایش سنگین شده انگار خیلی خوب متوجه حرفهایم نشده باشد؛ اما همسر و پسرش از شنیدن این جملهها اشک میدود در چشمهایشان.
اربعین آمد با همه معجزههایش
پسر صدایش راکمی بالاتر میبرد در چشمهای پدر نگاه میکند و میگوید: «پدر جان دیه شما را میگوید. میگوید موکب داران اربعین چون امسال راه کربلا بسته بوده، هزینه سفر را خرج آزادی شما کردند. حالا پیرمرد سکوت میکند. حتی دیگر تشکر هم نمیکند. اشک از کاسه چشمانش سرازیر میشود از لحظهای که خبر آزادیاش را شنیده این اولین بار است که اشک پهنشده وسط صورتش. انگار زبانش بنده آمده باشد. خانم فارسی حالا به هقهق افتاده. میگوید: «آنکه بیگناه زندانی شود با خرج سفر اربعین هم آزاد میشود. جعفر آقا هنوز متحیر است باز میپرسد: «یعنی من با خرج سفر اربعین آزاد شدم؟»
مادرت روضه خوان حسین(ع) است
حالا پیرمرد از دعاهای همسرش میگوید از اینکه همسرش مداح اهلبیت(ع) است. از اینکه روضهخوان حسین (ع) است از اینکه سالها پیش بانی سفرهای اربعین بوده است از اینکه انباری کوچک خانه استیجاریشان را برای جمعکردن جهیزیه برای دختران دم بخت خالی گذاشته است. اینکه هرسال حداقل ۵ جهیزیه برای دخترهای دم بخت با کمک خیران جور میکند. اینکه بانی خیر میشود برای رفع مشکلات مالی مردم؛ اما هیچوقت برای آزادی من و جمعکردن دیه به هیچکسی رو نزد. همسرم میگفت خدا خودش تو را نجات میدهد. ما وسیلهای برای حل مشکلات مردم هستیم. همسرم ایمان داشت یکی هست که ضمانت ما را بکند.
آقا جعفر رو میکند به پسرش و با بغض در گلو نشسته میگوید: «حالا دیدید هر چه مادرت میگفت، همان شد. مادرت روضهخوان حسین (ع) است.»
انتهای پیام/
اخبار مرتبط
پر بازدید ها
پر بحث ترین ها
بیشترین اشتراک
بازار
اخبار کسب و کار