کرونا و خیری که برای ما داشت
دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹ – ۱۶:۴۳ کرونا و خیری که برای ما داشت
«درد ویروس کرونا عالمگیر شده است؛ اما برای من یکه و تنها برکت داشت. در همین کرونا بود که غریبهها داوطلب شدند گره کور زندگی من را باز کنند. ویروس کرونا با خودش برای من عشق آورد؛ اما خودش پشت در ماند» اینها را مادری جوان به نام «زینت» میگوید.
گروه جامعه خبرگزاری فارس ـ سودابه رنجبر: وقتی پای حرفهای جهادگران در رزمایشهای مؤمنانه مینشینیم تازه متوجه میشویم کمکهای مردمی در بحران ویروس کرونا، تنها به رساندن مواد غذایی و بستههای معیشتی به دست نیازمندان خلاصه نشده است. هزار و یک اتفاق جالب در خلال همین رفتوآمدها، مثل شناسایی خانوادههای نیازمند، شناسایی خیرین و نیروهای داوطلب رخداده است که نقل هرکدامشان میتواند، نهتنها روایت یک قصه جذاب باشد، بلکه میتواند الگویی باشد برای جوانهایی که سر پُردرد دارند برای کمک به همنوعان خود. کمکهایی که علاوه بر مبارزه با ویروس کرونا میتواند هزاران نفر را به یک زندگی سالم دعوت کند.
در دل همین اتفاقهاست که «زینت خانم» یکی از همین نیازمندها، مادر سه کودک قد و نیم قد میگوید: «ویروس کرونا با همه مشکلاتش برای من خیروبرکت داشت.»
شاید روایت قصه زینت خانم بتواند چراغ راهی برای جوانهای داوطلبی باشد که این روزها دغدغهشان حضور در رزمایشهای مؤمنانه عاشورایی است؛ اما نمیدانند باید از کجای ماجرا شروع کنند. جوانهایی که جانشان و مالشان را در طبق اخلاص گذاشتهاند تا بتوانند گرهای هرچند کوچک باز کنند.
چه ایدهای بهتر از اینکه در ماه محرم، به مدد امام حسین (ع) بتوان انسانهای گمگشته را به زندگی بازگرداند.
هیچ کودکی نباید سر گرسنه زمین بگذارد
داستان ازآنجا آغاز شد که یک گروه «جهادی خانوادگی» دستبهدست هم دادند و تمام هموغم خود را گذاشتند تا بهقدر توانشان اجازه ندهند در وانفسای مشکلات اقتصادی که ویروس کرونا به وجود آورده، کودکی سر گرسنه به زمین بگذارند.
در ابتدای کار، خودشان خیۤر بودند؛ خودشان نیازمندان را شناسایی میکردند و خودشان کمکها را به دست نیازمندان میرساندند؛ اما چند ماهی که گذشت کمکهایشان وسعت بیشتری گرفت، حالا دوست و آشنا هم آستین بالا زده بودند و کمکهای نقدی و غیر نقدی را به دست این خانواده میسپردند و آنها واسطه کار خیر خیلیها شده بودند.
هرچند خانواده جهادی راضی نشدند هیچ اسمی از آنها برده شود؛ اما رضایت دادند که قصه زینت خانم با کسب اجازه از خودش روایت شود.
نیم لای در خانه و چشمانتظاری
برای خانواده جهادی رساندن کمکها به روستاهای دور و محلههایی که از چشم بقیه دورافتاده بود اهمیت بیشتری داشت. دریکی از همین سفرها گذرشان افتاده بود به شهرستان ساوجبلاغ، «نظرآباد» که فاصله کمی هم با تهران ندارد. چند باری رفته بودند و حالا خانوادههای نیازمند آن منطقه و محله فقیرنشین نظرآباد را میشناختند. در بین خانوادههای نیازمند خانهای بود که صاحبان آن هیچوقت داوطلب گرفتن بستههای معیشتی نمیشدند. همیشه همسایهها برایشان بستههای ارزاق را میگرفتند؛ اما آنطور که از گوشه و کنار شنیده میشد این خانواده در وضعیت بسیار سخت معیشتی قرار داشتند.
کمک کنید من از این درد نمیرم
دریکی از همین روزها که تازه ماه اردیبهشت روی خودش را نشان داده بود و خانواده جهادی برای چندمین بار در حال پخش ارزاق در آن محله بودند. نیم لای در خانهای که همیشه بسته بود باز شد. خانمی در آنسوی در، دختر جوان خانواده جهادگر را صدا کرد. دختر وارد حیاط خانه شد. دختر جوان صدای در را شنید که پشت سرش بسته شد. زن صدایش را پایینتر آورد گفت: «خواهش میکنم ما را نجات دهید. خواهش میکنم بچههایم را نجات بدهید. ما را از اینطور مردن نجات بدهید. من راضی هستم از کرونا بمیرم؛ اما از این درد نمیرم.»
هنوز حرفهای زن تمام نشده بود که پرده انباری خانه، تکانی خورد. مردی مچاله شده که معلوم بود و سن و سالی هم ندارد از پشت پرده انباری سر بیرون آورد.
با خواهش و التماس میگفت: «من را از این افیون نجات دهید من زندگیام را دوست دارم؛ اما گرفتار اعتیاد شدم. کمک کنید که ترک کنم.» مرد همانطور گریهکنان پرده انباری را انداخت و به انتهای آن پناه برد.
همسر زینت خانم دچار اعتیاد شده بود صاحب سه فرزند بودند، درحالیکه هنوز ۳۵ سال داشتند. گریه زن و مرد جوان به این دلیل بود که خودشان با چشمهای خودشان میدیدند که چطور در مدت دو سال همه دلخوشیهایشان پر گرفته بود و از خانهشان رفته بود. آنها برای نگهداشتن زندگیشان داشتند آخرین تلاششان را میکردند. برای زینت خانم گرفتاری همسرش در چنگال اعتیاد بسیار سختتر از مردن با ویروس کرونا بود. این را خودش بارها تکرار کرده بود.
خانواده جهادگر در طول این چند ماه با این مورد که فرد معتادی خودش داوطلب ترک اعتیاد باشند روبهرو نشده بودند. دختر جوان در حیاط خانه ماند و با شنیدن همه در دلهای زینت خانم قول داد تا آنچه از دستش برمیآید انجام دهد؛ اما آنها هیچ تجربهای برای این نوع کمکرسانیها نداشتند باید چارهای میاندیشیدند.
همان شب دختر جوان در صفحه اینستا گرامش یک جمله نوشت «پدر سه فرزند میخواهد اعتیادش را ترک کند آیا کسی هست که به او کمک کند؟»
صبح نشده جوان غریبهای پیام داد که من داوطلب کمک هستم.
غریبهای به نام آقای طاهری
حالا فقط شماره تلفنی از مرد جوان و غریبه داشتم و یک اسمفامیل به نام آقای «طاهری».
تماس گرفتیم آقای طاهری مرد جوان و پرانرژی از آنسوی خط تلفن جواب داد،
پرسیدم: شما با دیدن یک پیام چطور بهسرعت حاضر شدید به این خانواده کمک کنید؟ پیشازاین تجربهای برای کمک به این قشر از جامعه داشتید؟
طاهری بدون هیچ کنجکاوی درباره تماس ما، توضیح داد: «خیلی هم سرعت نداشت ۱۲ ساعت فکر کردم. راستش تا آن موقع هیچوقت با یک شخص معتاد همصحبت نشده بودم و با روحیاتشان اصلاً آشنا نبودم؛ اما وقتی درخواست کمک یک خانواده جهادگر را برای رهایی از اعتیاد پدر یک خانواده دیدم تا صبح خواب به چشمم نیامد. همان صبح همه هماهنگیها را انجام دادم. ظهر نشده نظرآباد بودم. راستش کمی اضطراب داشتم؛ اما دلم به آنجایی خوش بود که خودشان کمک خواسته بودند.
وارد خانه که شدم فقر را با همه وجود دیدم. زن مرتب میگفت: «ببینید ما فرش زیر پا نداریم؛ اما فکر نکنید که شوهرم فرش زیر پایمان را برای خرید موادش فروخته است. نه اینطور نیست! ما فرش را فروختهایم تا اجاره خانه را بدهیم.» اما ازنظر من هیچ فرقی نداشت. مرد به دلیل اعتیاد درآمدی نداشت و مجبور شده بودند که فرش زیر پایشان را بفروشند. مرد خانه با دیدن من تعلل میکرد و راهی کمپ ترک اعتیاد نمیشد درحالیکه من با یکی از کمپها هماهنگ کرده بودم و قرار بود تا بعدازظهر او را به مددکاران تحویل دهم. حداقل دوساعتی باید رانندگی میکردم تا به کمپ برسیم.»
عاشقی به شیوهای خاص
«زن مرتب بچهها را تشویق میکرد که به پدرشان احترام بگذارند. ساک لباسش را جمع کنند. برایش چای با نبات درست کنند و مرتب قربان صدقه همسرش میرفت که تعلل نکند و با من راهی شود. هر چه بیشتر میگذشت بیشتر از دست مرد عصبانی میشدم. برای نیامدن به کمپ مرتب طفره میرفت. صبوری کردم. دوساعتی مهمانخانه فقیرانهشان بودم تا راضی به رفتن شد. با ماشین شخصی خودم به دنبالش رفته بودم. زن که حالا نامش را میدانستم «زینت خانم» هم با ما همراه شد. ازنظر آباد تا شهرری دو ساعت بیشتر درراه بودیم و من شنونده حرفهای آنها تا شهرری بودم.»
«زن و شوهر مرتب در گوش هم حرف میزدند یکی ترکی میگفتند و یکی فارسی؛ اما من همه حرفهایشان را میفهمیدم. آنقدر قربان صدقه هم میرفتند که من هاج و واج مانده بودم. وقتی حرفهایشان را میشنیدم، چهره بچههایشان بارنگهای پریده یادم میآمد که از فرط گرسنگی پوست بر استخوانشان نشسته بود. خانه لخت و خالیشان یادم میآمد که همهچیز خانه را فروخته بودند. مرتب این سؤال در ذهنم متبادر میشد که «عجب زینت خانم باسیاستی است! چطور میشود یک مردی که آنقدر آدم را آزار بدهد اینطور زبان به نوازش بچرخد؟ گاهی تحمل زن را تحسین میکردم؛ اما چیزی در وجود من میگفت؛ بهمحض اینکه مرد را به کمپ برسانم زن نفس عمیقی خواهد کشید و با خودش میگوید؛ خدا را شکر چند روزی از دست مرد معتادم راحت میشوم.»
به شهرری رسیدیم لحظه آخر که مرد میخواست وارد کمپ شود از شدت غمی که بر شانهاش نشسته بود مدام این جمله را تکرار میکرد: «زینت جان منتظرم باش» زن با کلمات ترکی مدام قربان صدقهاش میرفت.»
طاهری به اینجای حرفهایش که رسید سکوت کرد مثلاینکه تلاش میکرد تا همه اتفاقات آن روز را به خاطر بیاورد. بار دیگر قصه را از سر گرفت: «قراردادی را با کمپ امضا کردم. پرداخت فقط یکمیلیون و ۲۰۰ هزار تومان درازای نگهداشتن و ترک دادن مرد جوان و برگرداندن او به زندگی.» با خودم فکر میکردم اگر مرد جوان به زندگی برگردد این پول چه برکتی داشته است؟»
مرد بودن را از این زن باید یاد گرفت
طاهری میگفت: «درراه بازگشت، زن روی صندلی عقب ماشین نشسته بود او را تا ترمینال جنوب رساندم تا بقیه راه را خودش تا نظرآباد برود. هنوز چنددقیقهای نگذشته بود که صدای گریههای زن توجه ام را جلب کرد. اشتباه کرده بودم. زن از همین حالا دلش برای همسرش تنگشده بود. قضاوت نادرست من یقهام را گرفته بود.
زن تعریف میکرد که چه زندگی عاشقانهای را شروع کردند و حالا پای زندگیاش میایستد. زن تعریف کرد که خانواده پدریاش وضعیت اقتصادی خوبی دارند؛ اما برای حفظ حرمت شوهرش از آنها چیزی نخواسته است. زن تعریف کرد که خودش راهپلههای مردم را تمییز میکند تا هیچکسی نگاه چپی به همسرش نکند و او هنوز با همه سختیهایی که میکشید عاشق همسرش بود. من آن روز از آن زن خیلی یاد گرفتم. »
آن روی سکه داستان
زینت خانم بهسختی با ما حرف میزند نگران آبرویش است مرتب میگوید: «من باسیلی صورتم را سرخ نگهداشتهام، نکند فامیل بفهمند و اعتبار شوهرم زیر سؤال برود.»
میپرسم حالا سه ماهی میشود که شوهرت از کمپ ترک اعتیاد برگشته واقعاً تر ک کرده است؟ خیالت از بابت او جمع است؟ زینت خانم آه بلندبالایی میکشد و میگوید: «کارشناس کمپ به من گفت که حدود ۶ ماه نباید محمود آقا سرکار برود. چون کارش سخت است و ممکن است بدندرد به سراغش بیاید. او کار ساختمانی انجام میدهد حالا در هفته فقط دو روز سرکار میرود که بتوانیم بچهها را سیر کنیم. بیشتر از آن اجازه نمیدهم به سرکار برود میترسم بدندرد به سراغش بیاید و نتواند دوام بیاورد.»
میپرسم اینهمه فقر و بی تعهدی همسرت تو را به زندگی سرد نکرده است؟
«همیشه گرفتاری هست. برای هر خانوادهای بهنوعی. ما هم اینطوری گرفتار شدیم. همسرم سه سالی بود که درگیر اعتیاد شد. یک سال اول به روی او نمیآوردیم. اشتباه ما همانجا بود. من برایش خیلی احترام قائل بودم؛ اما رفتهرفته اعتیادش بیشتر شد. این ویروس کرونا برای ما خیر شد من آنقدر غرور داشتم که نمیتوانستم دستم را جلوی دوست و آشنا دراز کنم. «خانواده جهادی» با آمدنشان به محله ما برای مبارزه با مشکلات ویروس کرونا برای من خیروبرکت آوردند. وقتی دیدم گروه جهادی، خانواده هستند با خودم گفتم آنها خوب میدادند که حفظ یک خانواده چقدر ارزش دارد. خدا را شکر آنها هم دست رد به سینه من نزدند و کمکم کردند.
زینت خانم میگوید: «ما روز گاری خیلی خوشبخت بودیم. این روزهای خانواده ما را نگاه نکنید. همسرم عاشق من بود و هست. بچه شهرستان بود بهتنهایی به خواستگاری من آمد. پدرم سکته کرده بود و نمیتوانست حرف بزند. پدرم برایش نوشت باید با خانواده برای خواستگار بیایی. محمود آخر هفته با پدر پیرش برای خواستگاری آمد و همان موقع انگشتر نامزدی را به دست من کرد. ما برای رسیدن به هم جنگیده بودیم، حالا چطور میتوانم او را از دست بدهم. شاید چند وقتی محمود آقا عشق بینمان را فراموش کرد؛ اما من که یادم بود. حالا محمود آقا هم سر عقل آمده و روزهای خوب زندگیمان برگشته است.»
سختترین صبح زندگی من
«سختترین جای زندگی من وقتی بود که بچههایم را شبها گرسنه میخواباندم. یکشب به آنها قول دادم که برایتان صبحانهای خوشمزهای آماده میکنم؛ اما خودم میدانستم صبحانهای در کار نیست. تا صبح بالای سر بچهها گریه کردم. میدیدم که چطور از گرسنگی به خودشان میپیچند. صبح همان روز بود که برای اولین بار خانواده جهادی گذرشان به محله ما افتاد از لای در آنها را دیدم که ارزاق را بین همسایهها تقسیم میکنند؛ اما روی بیرون رفتن از خانه را نداشتم در را که باز کردم دیدم یک بسته گذاشتهاند و رفتهاند. همان موقع نور امید در دلم زنده شد با خودم گفتم گره زندگیام به دست این خانواده باز میشود که شد.
بار دیگر تاروپود زندگیمان را میبافیم
زینت خانم که حالا تلاش میکند بغض گلویش را ببلعد میگوید: «یک ماهی میشود که یک دار قالی هم برایمان آوردهاند محمود آقا قالیبافی تبریز را از کودکی یاد گرفته و قرار است با یکدیگر قالی ببافیم. صبح که از خواب بیدار میشویم تکه نانی میخوریم مینشینیم کنار یکدیگر پشت دار قالی. محمود آقا نقشه را بلند میخواند و با یکدیگر قالی میبافیم.»
«حالا بهروزهای شاد اول زندگیمان برگشتهایم. بچههایمان میخندند. بعدازظهرها باز پلههای مردم را میشورم و محمود آقا هفتهای دومرتبه سرکار میرود تا پولی گیرمان بیاید برای خرید روزمره. قالی را که بفروشیم میخواهیم با بخشی از پول آن گوشی تلفن بخریم تا بچهها بتوانند در کلاس درس حاضر شوند. خانم مدیر گفته اگر گوشی همراه نداشته باشید باید پرونده تحصیلی بچهها را از مدرسه ببرید. حالا محمود آقا هر صبح رو به قالیچه مینشیند و میزند زیر آواز نقشهخوانی؛ من هم با او گره میزنم بر تاروپود زندگیام.»
شما آقای طاهری را میشناسید؟
زینت خانم میگوید: «روز تولد واقعی همسرم روزی بود که آقای طاهری آمد تا او را به کمپ ببرد. باورم نمیشد که محمود آقا راهی شود. اما آقای طاهری بااینکه خیلی جوان بود اما جذبه خاصی داشت و شوهرم روی حرفش حرف نزد. اگر هر شخص دیگری میآمد محمود آقا یکجوری دست به سرش میکرد؛ اما نمیدانم چه در کلام آقای طاهری بود که زبان محمود را بست. خدا به آقای طاهری خیر دهد. درست ۲۱ روز بعدازاینکه او را به کمپ سپردیم. باز آقای طاهری تماس گرفت که امروز برای بیرون آوردن همسرتان به کمپ میروم اگر میخواهید با من همراه شوید. از قبل خانه را آبوجارو کردم و راه افتادم. آقای طاهری همان موقع بود که از من پرسید چه هنری دارید؟ گفتم قالیبافی. فکر کنم دار قالی را هم خودش جفتوجور کرد؛ اما چند ماهی است که از او بیخبریم مرد جوانی بود؛ نمیدانم چرا داوطلب کمک به ما شد. خیلی حرف نمیزد همه هزینههای کمپ را هم خودش داد در مدتی که محمود آقا در کمپ بود پول یک وعدهغذا در روز را هم به من میرساند. راستی شما میدانید آقای طاهری چهکاره بود؟»
با آقای طاهری تماس میگیرم از حال خانواده زینت خانم میپرسم میگوید: «قالی میبافند. دورادور خانواده جهادی هوایشان را دارند.
میپرسم: راستی شغل شما چیست؟
میگوید: طلبه هستم
انتهای پیام /
اخبار مرتبط پر بازدید ها پر بحث ترین ها بیشترین اشتراک بازار
اخبار کسب و کار