پزشکی که زیر دستگاه ونتیلاتور هم نگران بیمارانش بود/ نذری عاشورا و جای خالی آقای دکتر
دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۹ – ۰۰:۴۹ پزشکی که زیر دستگاه ونتیلاتور هم نگران بیمارانش بود/ نذری عاشورا و جای خالی آقای دکتر
سطح اکسیژن خونش رسیده بود به 20 درصد! چارهای نبود جز استفاده از ونتیلاتور. روزهای آخر آنقدر تنگی نفس داشت که دیگر نمیتوانست حرف بزند. در آن حال، با ایما و اشاره و هرطور که میتوانست به همکاران میگفت: «شیفتهای من چه میشود؟ یکی به جایم بایستد. مراقب بیماران من باشید…».
گروه جامعه خبرگزاری فارس ـ مریم شریفی: همینکه خواهری شروع کند به روایت قصه برادر عزیزکردهای که با رفتنش داغ بر دل همه گذاشته، بساط مجلس روضه خودش جور میشود. دیگر فرقی ندارد کجاست و دلش چه وقت بهانه برادر گرفته. همانجا کربلا میشود و آه سوزانش یکبار دیگر عاشورا را زنده میکند. گفتوگوی ما با «لاله اُطاری»، خواهر شهید دکتر «امیرحسین اُطاری»، شهید مدافع سلامت مشهدی هم همینطور عطر و بوی روضه گرفت. روایت خواهر از برادر مردمداری که نهفقط مال و وقت و دانشش را بلکه حتی جانش را هم در راه خدمت به خلق خدا فدا کرد، قصه پرآبچشمی بود که از عشق به علیبنموسیالرضا (ع) شروع شد و به عشق بیپایان به سید و سالار شهیدان رسید؛ به جای خالی برادر در عاشورای امسال، پای دیگ نذری، میان زیارت عاشورا و سینهزنی….
در روزهایی که خانواده «اُطاری»، هم داغدار پدر است و هم دلخون از جای خالی برادر عزیزی که داوطلبانه سپر بلای بیماران در مقابل ویروس منحوس کرونا شد، دل به دلِ تنها دختر خانواده دادیم و او برایمان از پزشک متعهد 45سالهای گفت که آگاهانه انتخاب کردهبود غمخوار مردم باشد.
شهید دکتر «امیرحسین اُطاری» در حال معاینه بیمار
پای پیاده تا حرم، به شکرانه پوشیدن روپوش پزشکی
«از همان اول، عشق پزشکی در سرش بود. هر وقت هم میپرسیدیم چرا میخواهی دکتر شوی؟ جوابش یک کلام بود: "میخوام به مردم کمک کنم." آنقدر هم برای این هدف درس خواند که موفق شد با معدل 19.5 دیپلم بگیرد. شب قبولیاش در رشته پزشکی را هیچوقت یادم نمیرود. تا خبر را شنید، گفت: "بریم حرم." بعد، بند کفشهایش را به هم گره زد و انداخت دور گردنش! سوار ماشین شدیم و به سمت حرم امام رضا (ع) رفتیم. میدان شهدا که پیاده شدیم، امیرحسین پای برهنه راه افتاد. گفتم: چرا اینجوری؟ گفت: "کار دارم. باید همینجوری بیام!" نشان به آن نشان که تا پای ضریح امام رضا (ع) همانطور پای برهنه رفت. آنجا بود که فهمیدم نذر کردهبود اگر پزشکی قبول شود، پای برهنه تا حرم برود».
و این انگار شروع یک قول و قرار خودمانی میان دکتر جوان داستان ما بود با صاحب آن گنبد طلایی که از همه دل میبرَد. کسی چه میداند، امیرحسین انگار از همان روز به آقا قول داد به شکرانه این هدیه، تا عمر دارد، خادم زائرانش باشد. خواهر چشمهایش را میبندد و سفری میکند از 26 سال قبل تا امروز و در ادامه میگوید: «امیرحسین، ورودی 73 بود و تحصیلاتش در رشته پزشکی را تا سطح رزیدنت جراحی عمومی ادامه داد. داشت برای گرفتن تخصص آماده میشد که کرونا مجال نداد… شرایط تحصیل و کار او در طول زمان هرچقدر تغییر داشت، یک موضوع برایش ثابت بود. هر سال در روز شهادت امام رضا (ع)، داوطلبانه به محلی که در جاده منتهی به مشهد در مسیر حرکت زائران پیاده امام رضا (ع) ایجاد شده بود، میرفت و به این زائران ویژه خدمات پزشکی ارائه میداد. اگر پاهایشان در این مسیر طولانی زخم شده و تاول زدهبود، رویش مرهم میگذاشت. اگر در سرما و گرما، بیمار شده بودند، معاینهشان میکرد و دارو برایشان تجویز میکرد و… وقتی هم برمیگشت، با اینکه از خستگی روی پا بند نبود، کارش را تمامشده نمیدانست. تازه آماده میشد و خودش را برای مراسم شام غریبان شهادت امام رضا (ع) کنار همان زائران خسته به حرم میرساند».
خواهر! بین من و تو و خدا بماند…
«این روزها از دوستانش چیزهایی میشنوم که تا قبل از رفتن امیرحسین روحم هم از آنها خبر نداشت.» خواهر هنوز مبهوت است. هرکدام از دوستان و همکاران که میآیند، انگار تصویر جدیدی از امیرحسین پیش چشمش قرار میدهند. حرفهایشان را با خود مرور میکند و میگوید: «از خوبی و دلسوزیاش میگویند؛ از اینکه چقدر بیماران را رایگان ویزیت میکرد، چقدر به فکر اهالی جنوب شهر بود و به نیازمندان کمک میکرد… ما از این چیزها هیچوقت خبردار نشدیم…»
چیزی که در گوش خواهر زنگ میزند، جملهاش را ناتمام میگذارد. مکثی میکند و با لبخند کمرنگی که از یک کشف شیرین حکایت دارد، میگوید: «فقط یادم میآید یک سال ماه رمضان، دیدم یک وانت دم در خانهمان نگهداشته و پشتش پر است از کیسههای بزرگ. وقتی امیرحسین را دیدم که دارد آن کیسهها را داخل پارکینگ میبرد، از سر کنجکاوی سراغش رفتم و گفتم: چی کار میکنی؟ اینها چیه؟ انتظار حضور مرا نداشت. گفت: "هیچی…" و بعد انگار بخواهد هم مرا راضی کند و هم خیال خودش را راحت، گفت: "نمیخوام کسی از این ماجرا خبردار بشه. من این بستههای ارزاق رو به خاطر شروع ماه رمضان میبرم برای خانوادههای کمبضاعت جنوب شهر. اما خواهر! به کسی چیزی نگویی ها…".
دکتر «امیرحسین اُطاری»، نفر سمت چپ
چرا نمیگذارند دنیا قشنگ باشد؟
«امیرحسین را به رقیقالقلب بودنش میشناختند. یکبار زمستان وقتی در پایان شیفتش میخواست از بیمارستان خارج شود، صدای یک نوزاد را شنیده بود. کمی که دقت کرده بود، دیده بود یک نوزاد را که هنوز بند نافش را هم قیچی نکردهاند، در پارچهای پیچیدهاند و جلوی در بیمارستان گذاشتهاند. خلاصه آن نوزاد را داخل بیمارستان برده بود، خودش تمیزش کرده و تمام کارهایش را انجام داده بود. بعد هم به پلیس 110 زنگ زده و تا آن نوزاد را تحویل بهزیستی نداده بود، آرام نگرفته بود.
آن شب امیرحسین خیلی دیر برگشت؛ با حالی بد و منقلب. رفتم پیشش. با ناراحتی زیاد ماجرا را تعریف کرد و گفت: "نمیدونی چقدر حالم بده. آخه چرا یک نوزاد باید در بدو تولدش از نعمت پدر و مادر محروم بشه؟" گفتم: داداش جان! آخه ما که خبر نداریم. شاید پدر و مادرش شرایط و توان نگهداریاش را نداشتند… عکسالعملش غافلگیرم کرد. با گریه گفت: "اگه شرایطش رو نداشتن، چرا اون طفل معصوم رو به دنیا آوردن؟" هرچه گفتم: ما نمیدونیم چه بر سر اونها اومده و چه شرایطی داشتند، آرام نشد. فقط دلنگران نوزادی بود که بیپناه پیدایش کردهبود و به بهزیستی سپرده بود».
پسری که پدر بود برای پدر و مادرش
«دلسوز و غمخوار مردم بود اما از خانواده خودش هم غافل نمیشد. فکر و ذکرش خدمت به پدر و مادر بود. دیگر انگار خودش را فراموش کرده بود. در 12 سالی که پدرمان گرفتار بیماری بود، امیرحسین یک لحظه از رسیدگی به او غفلت نکرد. از وقتی پدر برای درمان سرطان تیروئید زیر تیغ جراحان رفت، مشکلات متعددش شروع شد. تارهای صوتیاش را لیزر کردند، تشنجهای شدید میکرد و… عاقبت هم یکی از همین تشنجها، پدر را از ما گرفت. در تمام آن 12 سال، امیرحسین مثل پروانه دور پدرم میچرخید و مراقبش بود. حتی شبهایی که شیفت بود، برای مراعات حال من و برای اینکه سر خانه و زندگیام و کنار همسر و فرزندانم باشم، به من چیزی نمیگفت. عوضش به دوستان نزدیکش زنگ میزد و سفارش میکرد در ساعاتی که در بیمارستان بود، بیایند مراقب پدر و مادر باشند و اگر کاری دارند، انجام دهند».
خواهر میخواهد از آن شب تلخ بگوید اما دلش رضا نمیدهد. با این حال، پا روی دلش میگذارد و برمیگردد به حدود 2 ماه قبل و میگوید: «نمیدانید امیرحسین چقدر تقلا کرد برای احیای بابا. آن شب تا یک ساعت قبل از آن اتفاق، من کنارشان بودم. شام خوردند، بابا استحمام کرد، با کمک مادر صورتش را اصلاح کرد و همهچیز خوب بود. اما تا رفتم طبقه بالا – خانه خودمان – مامان زنگ زد گفت: "بیا، بابا تشنج کرده…" یکدفعه دلم لرزید. با اینکه بابا به خاطر شرایط بیماریاش سابقه تشنج داشت، اما حس کردم این بار دارد اتفاق بدی میافتد. تا رسیدم، دیدم صورت بابا کبود است. اما بدتر از حال او، حال امیرحسین بود. تنفس دهانبهدهان به بابا میداد و با ماساژ قلبی تلاش میکرد احیایش کند. حالاتش عجیب بود. در تمام مدتی که تقلا میکرد بابا را احیا کند، فریاد میزد. در میان آن لحظات پراضطراب، یک لحظه با دو دست به سرش زد و گفت: "لاله! بابا تموم کرد…".
متاسفانه اورژانس هم کمی دیر آمد. آنها هم هر کاری کردند، بابا برنگشت. فوری او را به بیمارستان انتقال دادند و آنجا با عملیات احیا، قلبش برگشت اما مغز از کار افتادهبود و تلاشها هم نتیجه نداد. بابا از آن شب، 12 روز در آیسییو بود و بعد، ما را تنها گذاشت… در آن مدت، امیرحسین شب و روز نداشت. شیفتهای همیشگیاش در بیمارستان به جای خود. در کنارش تا فرصت پیدا میکرد، میرفت آیسییو کنار بابا. میگفت: "دلم میخواد وقتی بابا چشمهاش رو باز میکنه، من رو کنار خودش ببینه." اما بابا رفت و این تازه شروع حسرتهای امیرحسین بود. مدام میگفت: "کاش میتونستم کاری برای بابا بکنم. کاش میتونستم اون لحظه، سینه بابا رو بشکافم، قلبش رو توی دستهام بگیرم و ماساژ بدم. اینجوری شاید برمیگشت…".
بابا رفت، مقاومت امیرحسین در برابر کرونا شکست…
«جانش به جان پدر و مادر بسته بود. به همین خاطر، بعد از فوت پدرمان دیگر نتوانست کمر راست کند. یکبار به من گفت: "من دیگه بدون بابا نمیتونم زندگی کنم…" اصلاً انگار مقاومتش را از دست داد. اینطور بود که بعد از 5 ماه ارتباط با بیماران مبتلا به کرونا، خودش هم گرفتار این ویروس شد. وگرنه قبل از آن، همسر خودم هم مبتلا شده بود. هرچه به امیرحسین میگفتم: داداش جان برو آزمایش بده، نکند یک وقت به تو هم سرایت کرده باشه، میگفت: "نگران نباش. چیزی نمیشه. الان وظیفه من اینه که مراقب حال بیمارانم باشم."
رئیس اورژانس بیمارستان 17 شهریور مشهد بود و تمام وقتش را صرف رسیدگی به بیماران میکرد. کرونا که آمد، با اینکه فقط یک طبقه با منزل پدرم فاصله داریم، گاهی یک هفته نمیتوانستیم او را ببینیم و فقط تلفنی جویای احوالش میشدیم. اورژانس، اولین نقطه ورود بیماران به بیمارستان بود و او و همکارانش مدام در آن لباسهای محافظتی خاص، به آنها رسیدگی میکردند. گاهی که خیلی دلم برایش تنگ میشد، میگفتم: آخه چرا هیچوقت خانه پیدات نمیشه و هر وقت سراغت رو میگیریم، بیمارستان هستی؟ در جوابم میگفت: "آخه ما قسم خوردیم که به بیماران کمک کنیم. نمیتونم در این شرایط سخت نسبت به رنج بیماران بیتفاوت باشم." بعد از فوت پدر هم نتوانستم یک دل سیر ببینمش. اوایل که مدام بیمارستان بود و بعد هم کرونا بینمان جدایی انداخت…».
میگفت چرا طرقبه و شاندیز شلوغ است؟ مگر کرونا تمام شده؟!
خواهر نمیگوید اما من میفهمم. درک میکنم که دکتر امیرحسین اطاری، وقتی داشت از این جهان و آدمهایش دل میکَند، دلگیر بود از خیلیها؛ از آنهایی که قدر فداکاری و جانفشانی او و همکارانش را ندانستند و با خودخواهیها و بیمبالاتیهایشان، هرچه آنها در مبارزه با کرونا رشته بودند را پنبه کردند. همانهایی که حتی در روزهای ترکتازی کرونا هم حاضر نشدند از خواستنیهای غیرضروریشان چشمپوشی کنند: «آن روزهای بستری بابا مصادف شدهبود با اوجگیری دوباره کرونا در مشهد. امیرحسین خیلی بابت این مسأله ناراحت بود. وقتی بیماران جوان به اورژانس میآمدند و معلوم میشد مبتلا به کرونا هستند، خیلی غصه و افسوس میخورد. میگفت: "چرا هیچکس وظیفهاش را برای کنترل این بیماری انجام نمیدهد؟ چرا قرنطینه اجرا نمیشود؟ چرا مردم کار سادهای مثل ماسک زدن را انجام نمیدهند؟ چرا طرقبه و شاندیز و رستورانها اینقدر شلوغ است و مردم در این شرایط از تفریحشان صرفنظر نمیکنند؟ چرا خطر این ویروس را جدی نمیگیرند؟ چرا…".
«ونتیلاتور» هم حریف عشق او به بیماران نشد
«امیرحسین در اورژانس در 5 ماه مبارزه با کرونا در تماس مستقیم با بیماران مشکوک به کرونا بود و عاقبت خودش هم گرفتار شد. اما اصلاً نمیخواست باور کند لحظهبهلحظه حالش دارد بدتر میشود. مدام میگفت: "من خوبم." اوایل که تستش مثبت شد، خودش را در خانه قرنطینه کرد. هرچه دوستانش اصرار میکردند در بیمارستان بستری شود، قبول نمیکرد. اسمش این بود که در خانه مانده تا استراحت کند اما دستبردار نبود. مدام با تلفن، از حال و هوای بیمارستان خبر میگرفت و نگران شیفتهایش بود. اما کمکم حالش رو به وخامت رفت. از یک مرحله به بعد، با تب بالا و به شماره افتادن نفسهایش، دیگر چارهای جز انتقالش به بیمارستان نبود. اما افسوس که خیلی دیر شده بود».
خواهر شده راوی داستانی که دلش میخواهد راست نباشد، داستانی که وقتی به آخرش میرسد، یک نفر بیدارش کند و بگوید همه آنچه روایت شد را در خواب دیده. دلش میخواهد با خودش فکر کند پدر و برادر رفتهاند سفر و بالاخره یک روزی برمیگردند، کلید را در قفل در میچرخانند و با آمدنشان دوباره رنگ شادی میپاشند روی در و دیوار ماتمزده خانه. لبخند اما روی لب خواهر میخشکد وقتی یادش میآید همه آنچه گفته و میخواهد بگوید، واقعیت دارد. حالا بغض میدود وسط کلماتش و او هم مانع باریدن چشمهایش نمیشود: «امیرحسین وقتی در بیمارستان بستری شد که سطح اکسیژن خونش 20 درصد بود! درحالیکه در شرایط عادی، سطح اکسیژن خون باید بین 95 تا 98 باشد. اینطور بود که بهمحض بستری شدن، به دستگاه ونتیلاتور وصل شد. 3، 4 روز بعد هم کارش به آیسییو کشید. او را به بیمارستان امام رضا (ع) که آیسییو مجهزتری دارد، منتقل کردند و بلافاصله بعد از ورود به آیسییو، به کما رفت.
از همان موقع، روایت خاطرههایش شروع شد. همکارانش میگفتند: "روزهای آخر امیرحسین آنقدر تنگی نفس داشت که دیگر نمیتوانست حرف بزند. در آن حال، با ایما و اشاره و هرطور که میتوانست به ما میگفت: "شیفتهای من چه میشود؟ یکی جای من بایستد. مراقب بیماران من باشید…" مانده بودیم متحیر که حتی در آن حال هم به فکر خودش نیست و دغدغه بیمارانش را دارد!" امیرحسین در مجموع، 13 روز در بیمارستان بود و مرحله آخر، عملیات احیا هم نتوانست نجاتش دهد. بالاخره روز 4 مرداد یعنی درست 25 روز بعد از فوت پدرمان و درحالیکه 2 ماه از تولد 45 سالگیاش میگذشت، ما را تنها گذاشت و رفت».
دکتر امیرحسین اطاری در مسجد الرضا(ع)، نفر اول از سمت چپ
اهالی مسجد نگذاشتند محبتهایش بیجواب بماند
حالا که قصه به فصل فراق رسیده، خواهر باید از چیزهایی بگوید که بعد از این هر روز برایشان دلتنگ میشود. پس پرده اشک را از جلوی چشمهایش کنار میزند، نفس بلندی میکشد و میگوید: «3 سال از من بزرگتر بود. همیشه در کنارم و حامیام بود. کافی بود بفهمد من از چیزی یا کسی ناراحت شدهام. دیگر نمیشد کنترلش کرد. میگفتم: چرا فوری جوش مییاری؟ میگفت: "نمیدونم. وقتی تو رو پریشان میبینم، نمیتونم درست تصمیم بگیرم." به خاطر همین عشق و علاقه هم بود که هیچوقت دلش نمیخواست نگرانش شویم. در روزهایی که گرفتار ویروس کرونا شدهبود هم، هر وقت تماس میگرفتم، تمام تلاشش را میکرد که متوجه بدحالیاش نشوم. تا میفهمید با شنیدن صدای ناتوانش نگران شدهام، میگفت: "چیزی نیست! خواب بودم…" اصرار که میکردم، میگفت: "خواهر! خودت رو درگیر این چیزها نکن." درحالیکه خودش همیشه برای ما آماده به خدمت بود. هر کاری یا مشکلی برای ما پیش میآمد، خودش را به آب و آتش میزد تا رفعش کند.
یکبار پسرم خورد زمین و ابرویش شکافت. زنگ زدم به امیرحسین. تازه شیفتش تمام شدهبود و در راه برگشت به خانه بود. گفتم: ابروی "شایان" شکسته، داریم میاریمش بیمارستان شما… ما که رسیدیم، جلوی در بیمارستان منتظرمان بود. نمیدانید حضورش چه آرامشی به من داد. دلم قرص قرص شد. خودش سر حوصله ابروی پسرم را بخیه زد و تمام کارهایش را انجام داد. چند وقت بعد هم که ابروی شایان خوب شد، خودش در خانه بخیههایش را کشید و تمام. نگذاشت آب در دلم تکان بخورد».
دکتر اطاری در مسجد الرضا(ع)
حالا اشک و لبخند خواهر در هم آمیخته. تا یادش میافتد همه آنهایی که در تمام این سالها طعم محبت امیرحسین را چشیده بودند، آنجایی که باید، خودشان را رساندند برای جبران مهربانیهای او، لبخند میآید و همنشین اشکهایش میشود: «از بچگی آنقدر وقت و بیوقت میرفت مسجد که همیشه به شوخی میگفتم: فکر کنم ناف تو را در مسجد بریدهاند! اما اهالی مسجد الرضا (ع) و هممحلیها هم، خوب جواب آنهمه سال خدمتش در مسجد را دادند. شب لیلهالدفن امیرحسین، یکی از اقواممان میگفت: "امشب فکر کنم در این مسجد 4 طبقه، 10هزار نفر برای امیرحسین نماز خواندند…"».
دکتر امیرحسین اطاری، پای دیگ نذری «شله» عاشورا- نفر چهارم از سمت چپ
نپرس! این یک راز است میان من و امام حسین(ع)
در فصل پایانی داستان امیرحسین انگار تازه مسؤولیت خواهر شروع میشود. نگاهش به پرچم سیاه روی دیوار که میافتد، دلش پر میکشد تا کربلا. حالا دیگر دلتنگیهای خواهرانهاش رنگ و بوی عاشورایی گرفته. صبر میکند طوفانی که در دلش به پا شده، قدری آرام بگیرد و بعد میگوید: «25 سال بود در روز عاشورا، آش شلهقلمکار میپختیم و توزیع میکردیم. نمیدانید چه شوق و ذوقی داشت برای ادای این نذر. همه کارهایش را خودش میکرد. بعد هم پای دیگ نذری، زیارت عاشورا میخواند، سینه میزد و گریه میکرد. شله روز عاشورا درواقع نذر مشترک مادر و امیرحسین بود. مادر برای قبولی کنکور او نذر کرده بود اما از نذر خودش هیچوقت سردرنیاوردم. هر وقت میپرسیدم، میگفت: "یک چیزیه میان من و آقا امام حسین (ع). نمیتونم بهت بگم." نمیدانید چه حساسیتی داشت برای تهیه حبوبات و گوشت باکیفیت برای شله عاشورا… قبل از تاسوعا که گوشت میخرید، تازه کارش شروع میشد؛ خب ما جایی برای نگهداری آن 80، 90 کیلو گوشت نداشتیم. امیرحسین میرفت درِ خانه اقوام و دوستان، رو میانداخت و خواهش میکرد بستههای گوشت را در فریزرشان نگهدارند تا شب عاشورا.
شله مشهدی، از آن نذریهای پرزحمت است که مثل حلیم، شب تا صبح باید پای دیگش بیدار بمانی. و این مسؤولیت را امیرحسین و همسر من به عهده میگرفتند. صبح روز عاشورا موقع نماز صبح، ما با صدای اذان امیرحسین که تا آن موقع پای دیگ بود، بیدار میشدیم. میگفت: "آهای… بلندشید تا نمازتون قضا نشده…"».
آقای دکتر و دوستان پای دیگ نذری «شله» روز عاشورا- نفر ششم از سمت راست
امیرحسین! حالا تکلیف نذری عاشورا چه میشود؟
«تاسوعا و عاشورا، امیرحسین و همسر من آرام و قرار نداشتند. دو نفری، در هر شرایطی که بود، بساط شله نذری را جور میکردند. یادم میآید یکبار عاشورا در زمستان بود و برف زیادی هم آمدهبود. از قضا، من و پدر و مادرم هم برای پیگیری کارهای عمل پدر مجبور شده بودیم برویم تهران. با این وجود، این دو نفر نگذاشتند کارهای نذری روز عاشورا روی زمین بماند. همسرم تعریف میکرد: "آنقدر هوا سرد بود و باد میآمد که مجبور شدیم سرتاسرحیاط را پلاستیک بکشیم. در آن میان دیدیم گاز طبیعی، جان ندارد و دیگها از سرما یخ زده! رفتیم هیزم تهیه کردیم و زیر دیگها گذاشتیم تا آب جوش بیاید و بتوانیم آش را بار کنیم…" خلاصه وقتی برگشتیم مشهد، همه میگفتند: "شما نبودید اما این دو جوان، برنامه نذری عاشورا را بهتر از هر سال برگزار کردند"».
کلمات دیگر پشت هم را نمیگیرند. انگار شانه خالی کردهاند از روایت ادامه ماجرا. حالا بلورهای اشک میاندار میشوند و برای دلداری راوی داستان پیشدستی میکنند. و این خواهر است که زبان گرفته و با خودش انگار نوحهای زمزمه میکند: «امسال که دیگر نه امیرحسین هست نه پدر و کرونا هم دست عاشقان اهل بیت (ع) را بسته، از قبل از شروع محرم، غصه شله نذری عاشورا را گرفتهبودیم. غصه اینکه امیرحسین رفت و چراغ نذری عاشورایمان خاموش شد… آنقدر دغدغه نذری عاشورا فکر و ذهنم را پر کرده که امروز خواب میدیدم امیرحسین دور دیگ نذری شله دارد میچرخد و سینه میزند و حسین حسین (ع) میکند. آخه نمیدانید با چه عشق و خلوصی این نذری را آماده میکرد. اصلاً جور خاصی دلبسته امام حسین (ع) بود. اسم آقا (ع) که میآمد، بیاختیار میزد زیر گریه و کارش به هقهق میرسید. همیشه از احوالاتش حیرت میکردم. میگفتم: وای داداش! تو چقدر عاشقی. چقدر دلت آمادهست! حالا او با تمام عشقش رفته. ما ماندهایم و عاشورا و جای خالی امیرحسین…».
انتهای پیام/
اخبار مرتبط
پر بازدید ها
پر بحث ترین ها
بیشترین اشتراک
بازار
اخبار کسب و کار